«... یک شب تأمّل ایّام گذشته می کردم و بر عمر تلف کرده تأسّف می خوردم و سنگ سراچه دل به الماس آب دیده می سُفتم و این بیتها مناسب حال خود می گفتم:
هر دم از عمر می رود نفسی/ چون نگه می کنی نمانده بسی/
ای که پنجاه رفت و در خوابی/ مگر این پنج روزه دریابی/
خَجل آن کس که رفت و کار نساخت/
کوس رحلت زدند (=طبل کوچ کردن را نواختند) و بارنساخت/
خواب نوشین (=دلپذیر) بامداد رَحیل (=کوچ کردن)/ بازدارد پیاده را ز سَبیل(=راه)/
هر که آمد عمارتی نو ساخت/ رفت و منزل به دیگری پرداخت (=واگذاشت)/
وان دگر، پخت همچُنین هوسی/ وین عمارت به سرنبرد کسی/
یار ناپایدار دوست مدار/ دوستی را نشاید این غَدّار(=حیله گر)/
نیک و بد چون همی بباید مرد/ خُنُک(=خوشا) آن کس که گُوی نیکی بُرد
(=در مسابقه نیکی کردن از دیگران پیشی گرفت)
برگ عیشی (=توشه یی از شادمانی) به گور خویش فرست/
کس نیارد ز پس (=کسی پس از مرگت آن را برایت نخواهدآورد)، تو پیش فرست/
عمر برفست و آفتاب تَموز (=تابستان)/ اندکی ماند و خواجه (=آقا، انسان) غَرّه (=مغرور) هنوز/
ای تهیدست رفته در بازار/ ترسمت پُر نیاوری دَستار(=دستمال، شال)/
هر که مَزروع (=کشت) خود بخورد به خوید(= بر وزن بید= خوشه نبسته)
وقت خرمنش، خوشه باید چید.
بعد از تأمّل این معنی، مصلحت، آن دیدم که در نشیمن(=خانه) عُزلت(=گوشه گیری) نشینم و دامن، از صُحبت (=همنشینی) فراهم چینم (=ببندم) و دفتر از گفته های پریشان بشویم و من بَعد پریشان نگویم.
زبان بریده به کُنجی (=گوشه یی) نشسته، صُمّ (=کر) بُکم (=گنگ)
به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم.
تا یکی از دوستان که در کَجاوه (=صندوقی که بر روی شتر یا قاطر می بستند برای نشستن مسافران) اَنیس (=همدم) من بود و در حُجره (=اتاق در مدارس قدیم) جَلیس (=همنشین)، به رسم قدیم از در درآمد، چندان که نشاط ملاعبت کرد و بساط مداعبت گسترد، جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبّد برنگرفتم. رنجیده نگه کرد و گفت:
کنونت که امکان گفتار هست/ بگو ای برادر به لطف و خوشی
که فردا چو پیک اجل دررسد/ به حکم ضرورت زبان درکشی
کسی از متعلّقان منَش بر حسب واقعه مطلّع گردانید که فلان، عزم کرده است و نیّت جزم، که بقیّت عمر مُعتکف نشیند و خاموشی گزیند، تو نیز اگر توانی سر خویش گیر و راه مُجانبت پیش.
گفتا به عزّت عظیم و صحبت قدیم که دم برنیارم و قدم برندارم مگر آن گه که سخن گفته شود بر عادت مألوف و طریق معروف، که آزردن دوستان جهلست و کفّارت یمین سهل و خلاف راه صوابست و نقض رأی اولوالالباب، که ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام.
زبان در دهان ای خردمند چیست؟/ کلید در گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند کسی/ که جوهرفروشست یا پیله ور
اگر چه پیش خردمند خامُشی ادبست/ به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی
دو چیز طیره عقلست: دم فرو بستن/ به وقت گفتن و، گفتن به وقت خاموشی
فی الجمله زبان از مکالمه او درکشیدن قوّت نداشتم و روی از محاوره او گردانیدن مروّت ندانستم که یار موافق بود و ارادت صادق.
چو جنگ آوری با کسی برستیز/ که از وی گزیرت بود یا گریز
به حکم ضرورت سخن گفتیم و تفرّج کنان بیرون رفتیم در فصل رَبیع که صولت بَرد آرمیده بود و ایّام دولت ورد رسیده.
پیراهن برگ بر درختان/ چون جامه عید نیکبختان
اوّل اردیبهشت ماه جلالی/ بلبل گوینده بر منابر قُضبان (=شاخه درختان)
بر گل سرخ از نم اوفتاده لآلی (=جمع لؤلؤ=مرواریدها)/ همچو عرق بر عذار(=رخسار) شاهد (=محبوب) غَضبان (=خشمگین)
شب را به بوستان یکی از دوستان، اتّفاق مَبیت (=خوابگاه) افتاد؛ موضعی خوش و خرّم و درختان درهم، گفتی که خُرده مینا بر خاکش ریخته و عقد (=گردنبند) ثریّا (=ستاره پروین=شامل چند ستاره به شکل گردنبند) از تاکش درآویخته...
بامدادان که خاطر بازآمدن بر رأی نشستن غالب آمد، دیدمش دامنی گل و ریحان و سنبل و ضَیمَران (=ریحان) فراهم آورده و آهنگ رجوع کرده.
گفتم: گل بستان را چنان که دانی بقایی و عهد گلستان را و فایی نباشد و حُکَما گفته اند: هر چه نپاید دلبستگی را نشاید.
گفتا: طریق چیست؟
گفتم: برای نُزهَت (=پاکی و صفا) ناظران و فُسحَت (=گشادگی خاطر) حاضران، کتاب "گلستان" توانم تصنیف کردن که باد خزان را بر ورق او دست تَطاول (=گستاخی) نباشد و گردش زمان عیش رَبیعش (=بهارش) را به طَیش (=خواری) خَریف (=پاییز) مبدّل نکند.
به چه کار آیدت ز گل طَبَقی؟/ از "گلستان" من ببر ورقی
گل همین پنج روز و شش باشد/ وین گلستان همیشه خوش باشد
حالی که من این حکایت بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم آویخت که "الکریم اذا وَعَد وفا" (=آدم بخشنده وقتی وعده می دهد، به آن وفا می کند).
فصلی در همان روز اتّفاق بَیاض (=پاکنویس) افتاد، در حُسن معاشرت و آداب مُحاورت (=سخن گفتن)، در لباسی که متکلّمان (=سخنوران) را به کار آید و مُترسّلان (= کاتبان و منشیان) را بلاغت افزاید.
فی الجمله هنوز از گل بُستان بقیّتی مانده بود که کتاب "گلستان" تمام شد...
دولت جاوید یافت هر که نکونام زیست/ کز عقبش ذکر خیر، زنده کند نام را
وصف ترا گر کنند، ور نکنند اهل فضل/ حاجت مَشّاطه (=آرایشگر) نیست روی دلارام را
... طایفه یی از حُکَما(=دانایان)ی هند در فضائل بوذرجمهر (=بزرگمهر، وزیر انوشیروان ساسانی) سخن می گفتند، به آخر، جز این عیبش ندانستند که در سخن گفتن بَطئ است، یعنی درنگ، بسیار می کند و مُستمع (=شنونده) را بسی منتظر می باید بود تا وی تقریر سخنی کند (=سخنی را بیان کند). بوذرجمهر بشنید و گفت: اندیشه کردن که چه گویم، به از پشیمانی خوردن که: چرا گفتم؟
سخندان پرورده، پیر کهن/ بیندیشد آن گه بگوید سخن
مزن بی تأمّل به گفتار دَم/ نکوگوی اگر دیر گویی چه غم؟
بیندیش و آن گه برآور نفس/ وزان پیش بس کن که گویند بس
به نطق آدمی بهترست از دَواب (=چهارپایان)/ دواب از تو به، گر نگویی صَواب (=حق و راست)
... شَبَه (=سنگ سیاه و برّاق) در بازار جوهریان (=جواهرفروشان) جُوی نیرزد و چراغ، پیش آفتاب پرتوی ندارد و مَناره بلند بر دامن کوه الوند پست نماید.
هر که گردن به دَعوی افرازد/ خویشتن را به گردن اندازد
سعدی افتاده یی ست آزاده/ کس نیاید به جنگ افتاده
اوّل، اندیشه و آن گهی، گفتار/ پای بست آمده ست و پس دیوار
نَخل بندم ولی نه در بستان/ شاهدم من ولی نه در کَنعان.
لقمان را گفتند حکمت از که آموختی؟ گفت: از نابینایان، که تا جای نبینند پای ننهند...
گرچه شاطر (=چالاک) بود خروس به جنگ/ چه زند پیش باز رویین چنگ/
گربه شیرست در گرفتن موش/ لیک موش است در مَصاف (=جنگ) پلنگ
... بماند سالها این نظم و ترتیب/ ز ما هر ذرّه خاک افتاده جایی/
غرض نقشیست کز ما بازماند/ که هستی را نمی بینم بقایی
مگر صاحبدلی روزی به رحمت/ کند در کار درویشان دعایی
امعان نظر (=ژرف اندیشی) در ترتیب کتاب و تَهذیب (=پیراستگی) اَبواب (=بابها)، ایجاز سخن (=کوتاه نویسی) مصلحت دید تا بر این روضه غَنا (=باغ بی نیازی و توانگری) و حَدیقه عُلیا (=بستان رُسته بر بلندی)، چون بهشت، به هَشت باب اتّفاق افتاد. از این [روی]، مختصر آمد تا به مَلالت (=دلتنگی و بیزاری) نینجامد.
ـ باب اوّل، در سیرت پادشاهان؛
ـ باب دوّم، در اخلاق درویشان؛
ـ باب سوّم، در فضیلت قناعت؛
ـ باب چهارم، در فواید خاموشی؛
ـ باب پنجم، در عشق و جوانی؛
ـ باب ششم، در ضعف و پیری؛
ـ باب هفتم، در تأثیر تربیت؛
ـ باب هشتم، در آداب صُحبت (=همنشینی و مصاحبت)؛
در آن مدت که ما را وقت خوش بود/ ز هجرت، ششصد و پنجاه و شش بود
مراد ما نصیحت بود و گفتیم/ حوالت با خدا کردیم و رفتیم».