من؛ آن پلنگ خسته و از پا فتاده ام
کز آسمان چشم تو مهتاب می ربود
شوری به ژرفنای دلم شعله می کشد
شاید که صبح، مهر تو را آوَرَد فرود
کردی نصیحتم که؛به پیری مگو ز عشق
این پیر عشق ،حرف کسی را نمی شنود
بیتای من رسیدی و من بی قرار تر
دیدار روی خوب تو بر شوق می فزود
دستم رها مکن،مگُذارم به حال خویش
ای روشنای راه،در این ورطه ی کبود