ماهها بود که آرزوی دیدنش را داشتم. دلم برای امر و نهی کردنهایش از موضع برادر بزرگ به شدت تنگ شده بود.
سی ام آذرماه شصت، با اندوهی مبهم در دلم ازتوی خیابان به خانه زنگ زدم. طبق روال هفتگی «مسعود» گوشی را برداشت. در عین حال که علامت داد راه باز است ولی از لرزش صدایش و بغض در گلو خورده اش به شدت جا خوردم. در راه به خودم دلداری می دادم که چیزی نیست. درب گاراژ باز شد. با ماشین وارد حیاط شدم. از داخل خانه صدای شیون و زاری می آمد. از ماشین پیاده شدم. بچه ها با چهره های درهم به من نگاه می کردند. عمق فاجعه را هنوز درک نکرده بودم. «فرزانه» خواهر کوچکتر «منصور» (1) با صدایی که خشم و کینه در آن موج می زد، گفت: «دایی را کشتند، دیشب از اوین زنگ زدند و گفتند بیایید وصیت نامه او را بگیرید. ما امروز رفتیم اوین یک شماره به ما دادند و گفتند شماره قبر اوست، رفتیم سر خاکش و با کمک مامور بهشت زهرا آن را پیدا کردیم. دایی راست میگن؟».
دنیا دورسرم به گردش در آمد. نمی فهمیدم کجا هستم. در چند لحظه یک عمر خاطره مثل پرده سینما ازجلوی چشمم گذشت: از خاطرات دوران کودکی، از اتوریته یی که در خانه داشت، از وقارش و از احترامی که در میان دوستانش داشت، از زمان سربازیش..... به خاطر فعالیتهای سیاسیش او را از دانشگاه یک راست به سربازی فرستادند تا..... از زمانی که در کوچکترین خانه «درکه» (2) زندگی می کرد. در همان خانه بود که از درخت گردو بالا رفتم و با عجله گردویی از درخت کندم و به خیال این که میوه یی است مثل سیب به آن گاز زدم. از پایین به من نگاه می کرد و دستش را روی دلش گذاشته بود و به دستها و دهان سیاه شده من می خندید. من فقط گفتم سفت است و او شدیدتر خندید.
همان روز مرا به گردش در دهکده برد. در میدان بساط تفنگ بادی به راه بود. اولین شلیک را که کردم اتفاقی به خال، که ترفه یی بود، خورد و صدا کرد. با غرور دست مرا گرفت و به صاحب بساط گفت این برادرم را نگاه نکن بچه است، او در آینده تیرانداز خوبی می شود. از گروه فلسطین، دفاعیات قهرمانانه اش در دادگاه شاه، دیدنش در زندان قزل قلعه و قزل حصار و قصر به عنوان ملاقاتی و ملاقاتش در زندان قصر با حضور سرگرد زمانی و این بار به عنوان دو زندانی.
آبان 57 به محض آزادی خودم از زندان با شتاب به دیدنش در زندان مشهد رفتم. او هنوز آزاد نشده بود. با چند نفر از دوستان به ملاقاتش رفتیم. بار اول دوستان فرصت دیدنش را به درستی به من ندادند. پشت شیشه اتاق ملاقات که جای یک نفر بیشتر را نداشت، چند نفری اجتماع کرده و با شکری صحبت می کردند. فردای آن روز که برای بار دوم به دیدنش رفتم، قبل از این که به اتاق ملاقات بیاید، مجاهد خلق محمود عطایی از پشت شیشه مرا صدا کرد و در حالی که سعی می کرد مرا ناراحت نکند گفت شکری خیلی از دست تو ناراحت شده، از دیروز که موفق نشده ترا ببیند عصبانی است، خلاصه این بار نباید بگذاری که دوستانت جلو بروند. شکری می خواهد با تو تنها حرف بزند. وقتی آمد با دیدن اخمهایش یاد گذشته های دور افتادم. قدری گله کرد که آدمی که پنج سال در زندان بوده این قدر بی نظم نمی شود و..... با خنده معذرت خواستم و صحبتها شروع شد. بیشتر از خیلی از دوستان سیاسی که دربیرون بودند از اوضاع جاری خبر داشت. گویی شب و روز در خیابانها و درمیان تظاهرکنندگان بوده است. تحلیلهایش از اوضاع و پیش بینی هایش درمورد آینده بسیار واقعی بود. با دهانی باز صحبتهایش را می بلعیدم. در ترکیب بندی نیروهای سیاسی کشور، هر نیرو را در جای خود با وظیفه خاص خود قرار می داد. انقلاب را باور داشت و به سرانجام آن می اندیشید. از قدرت گرفتن ارتجاع و وظایف نیروهای مترقی در قبال این فاجعه صحبت کرد و با امید به آینده به سلول بازگشت.
با کوله باری از روشنگریهایش و تعدادی پیغام برای بعضی از سخصیتهای سیاسی به تهران برگشتم. وقتی آزاد شد برای همراهی کردنش به تهران دوباره راهی مشهد شدم. جمعیت زیادی درخانه یی که بود جمع شده بودند. یکی از دوستان می گفت هر روز همین است از وقتی آزاد شده از همه جا به دیدنش می آیند.
در راه بازگشت، در نزدیکی آمل شاهد جشن و شادی مردم به مناسبت رفتن شاه بودیم. از ماشین پیاده شدیم. روزنامه یی را که با تیتر درشت نوشته بود: «شاه رفت» در دست داشت و آن را بدون توجه به اطراف می خواند. یک لحظه آن را برزمین گذاشت و در عین حال که انگشت شست دست چپش را رو به هوا گرفته بود و با شست دست راستش نوک آن را نشان می داد، گفت: «خمینی در این لحظه به اوج رسیده است از چند لحظه دیگر شروع به پایین آمدن می کند».
در تهران در خانه یی به پذیرایی از میهمانانش و انجام بعضی از کارهایش مشغول شدم. در چند روزی که آن جا بودم خیلی ها به دیدنش آمدند. از هر جریانی می آمدند.
بعضیها با گرفتن جواب صریح و در عین خوشرویی شکری، دست از پا درازتر می رفتند و بعضیها مجذوب صحبتهایش، رشته کلام را به او می دادند، و بیشتر می ماندند. در همه دیدارهایش بدون استثنا، وقتی چیزی می خواست با صدای بلند و کلمات کتابی مرا صدا می زد و می گفت: «عزیزإ مگر نمی دانی که می گویند: سگ گله باش ولی برادر کوچک نباش إ بنابراین چای بیار».
یک روز صبح زود طبق معمول بلند شد. نرمش کرد و دوش گرفت و بعد رو به من کرد و گفت بلند شو امروز با روزهای دیگر فرق می کند. کسانی این جا می آیند که باهم کار داریم. اتاق را مرتب کن و منتظر باش تا صدایت کنم. نیم ساعت بعد آمدند. معرفی کرد: مسعود رجوی، موسی خیابانی. سرزنده و مصمم. با نگاههای نافذ و صمیمی دستهایشان را به گرمی فشردم. سه نفری وارد اتاق شدند. در را بستم و با مجاهدینی که آنها را همراهی می کردند و با آنها از توی زندان آشنا بودم روبوسی کردم. محافظین برای چند ساعت بیرون رفتند و بعد برگشتند و در معیت رهبرشان خارج شدند. شکری بعد از رفتن آنها در حالی که از چهره اش رضایت خاطر برمی آمد روبه من کرد و گفت «ببین: در مقابل رشد ارتجاع اگر فقط یک شانس برای مردم ایران وجود داشته باشد همین مجاهدین و مسعود رجوی هستند. آنها تصمیم گرفته اند که به سازماندهی نیروهایشان بپردازند و خواهی دید در مدت کوتاهی چه رشدی خواهند کرد».
به شدت مخالف رفتن به دزفول بود. بعضی از دوستان برایش سفری به دزفول را برنامه ریزی کرده بودند. مثل روز روشن نتیجه اش را پیش بینی می کرد. سر دوستان داد می زد که این کار در چنین موقعیتی درست نیست و اصولا هیچ فایده ای ندارد. ولی سرانجام در مقابل اصرار آنها موافقت کرد، به شرطی که دقیقه به دقیقه در جریان اوضاع قرار گیرد و به همین دلیل مرا به دزفول فرستاد تا اوضاع را مرتب به اطلاعش برسانم. مرتجعین در آستانه قدرت، تعداد زیادی را بسیج کرده و با اسلحه و سه راهی ونارنجک برای متلاشی کردن جمعیت آماده بودند. وقتی جریان را به او اطلاع دادم از میان راه برگشت تا خون کسی بر زمین نریزد.
مدتی او را ندیدم. در تظاهرات آیندگان در حالی که داشت صفوف تظاهرکنندگان را مرتب می کرد او را دیدم. سلام کردم در حالی که نمی توانست خوشحالیش را از دیدن برادرش پنهان کند، با فریاد شروع کرد که: «این توده ایها دارند سازمان فدایی را می بلعند و این فرخ نگهدار فرومایه..... ».
علت ناراحتی او را می فهمیدم. به او خبر داده بودند که در آخرین لحظات از بالا إإ به هواداران گفته بودند که در این تظاهرات شرکت نکنند. اما در عین حال خوشحال بود که همه آمده بودند. چند قدمی با هم رفتیم. یکی از سران پیکار با دیدن شکری توی جمعیت به او گفت «شکری تو چرا بیرون آمده یی» حزب الهی های دور و بر شنیدند و ما را محاصره کردند. یکی از آنها داد زد بچه ها بگیریدش این رییس آنهاست. من و آن پیکاری یقه حزب الهی های جلو را چسبیدیم و شکری در یک لحظه در میان جمعیت ناپدید شد.
چقدر پرشور بود. در هر پیچ و خم مبارزه حاضر و آماده با تحلیل مشخص و راهگشا. وقتی او را می دیدم و صحبتهایش را می شنیدم تمامی گرههای ذهنم باز می شد. بعضی از دوستان و طرفدارانش او را شعور سیاسی – اجتماعی جنبش آذادیخواهی مردم ایران می نامیدند. برای من عادت شده بود که از میان تحلیلها و برداشتهای گوناگون که درمیان نشریات مختلف یافت می کردم، فقط تحلیلها و برداشتهای شکری که آن هم حضوری برای من تنهایی و گاهی برای من و بعضی از دوستان تعریف می کرد معنی و مفهوم داشت. از هر واقعه و جریان در هر جای دنیا تحلیلی روشن داشت. همزمان با قدرت گیری سوسیالیستها در فرانسه نظرش را پرسیدم، چنان تصویر روشنی از اوضاع و نقش این نوع تحولات درتاثیر گذاری بر روندهای جهانی برایم ترسیم کرد که هرگز فراموش نمی کنم. از او خواستم هراز چندی که همدیگر را می بینیم، ساعتی از وقتش را به من بدهد تا سئوالاتم را از او بکنم. طبق معمول قبول کرد. روزی از او پرسیدم، «شکری خیلی از دوستان از تو بی خبرند، همه می خواهند بدانند تو بالاخره با کی هستی و حرف آخرت چیست؟» . با تاکید گفت «به آنها بگو من با مجاهدین هستم». صحبت به درازا کشید. می گفت: «همه باید بدانند در زمانی که ارتجاع بر سراسر جامعه مسلط شده و آخوندها با همکاری بعضی از نیروهای به اصطلاح چپ، هر ندای آزادیخواهی را سرکوب کرده و حتی به بچه های کوچک مردم رحم نمی کنند،تنها و تنها، مبارزه یی را که مجاهدین به رهبری مسعود رجوی پیش می برند باید تقویت کرد. مبارزه مجاهدین و نقش استثنایی مسعود رجوی در این دوره ازتاریخ مبارزات مردم تعیین کننده است. این را در آینده بهتر خواهید دید. تنها کسی که پشت خمینی را بر زمین خواهد زد همین مسعود رجوی است. تمام فعالیتهایی که در حمایت از مجاهدین تا به امروز کرده ایم در مقابل وظیفه یی که داریم به هیچ نمی ارزد. خمینی مبارزات مردم برای آزادی و دمکراسی را نفی می کند و جنگی صلیبی را راه انداخته است. جنگ بین اسلام و کفر.تنها مجاهدین قادرند اثرات فاجعه بار این رودرویی را خنثی کنند. آنها اگر پیروز شوند، مردم پیروز شده اند و اگر شکست بخورند و نابود شوند، جنبش آزادیخواهی مردم میهن شکست خورده و برای سالهای سال قادر به سربرآوردن نخواهند بود». صدایش در گوشم می پیچید. جملاتش و حرارتی که در موقع صحبت و بحث ازخود نشان می داد طرف مقابل را وارد به تند حرف زدن می کرد. ازمن و من کردن و دندان زدن کلمات متنفر بود، وقتی کسی از نزدیکانش در موردی به کندی صحبت می کرد به تندی می گفت «آخرش را بگو». جوابها را می قاپید، سئوال زیاد می کرد و جواب زیاد می داد. در حضور او هیچ چیزی مشکل به نظر نمی رسید. برای همه چیز پاسخی درخور داشت وقتی می آمد با خود شادی به همراه می آورد.
و حالا إ من در مقابل سه تن از شاگردانش در مقابل این سئوال قرار گرفته بودم. «دایی راست میگن؟».
به راستی آیا راست می گویند؟ یعنی آن وجود سراپا شور زندگی را به همین سادگی کشتند؟
رژیم خمینی هرگز جرات نکرد خبر اعدام او را به صورت علنی اعلام کند. این ننگی است که حتی رژیم خمینی نتوانست علنا برخود گیرد. از روزهای آخر عمر پربارش در زندان اطلاع زیادی در دست نیست. شاید روزی از این روزها، لاجوردی جلاد اوین، با زنجیری برگردن در مقابل دادگاه قانون، ضمن اعتراف به جنایات رژیم خمینی، از مقاومتهای شکری و شکنجه هایی که در این راه محتمل شده است، صحبت کند.
چندی بعد در غروبی دلگیر زمانی که بهشت زهرا خلوت بود، ساعتی را بر مزارش گریستم. آن جا فقط یک جمله از حرفهایش در گوشم بود. «مسعود را تنها نگذارید إ».
عزیز پاک نژاد 22 آذر 1372
پاورقی:
1- منصور حبیبی زاده، خواهر زاده شکری که در زندانهای خمینی به شهادت رسید.
2- درکه: دهی واقع در شمال شهر تهران در دامنه البرز