جمشید پیمان: رفــــــیـــــــــق شــــــــفــــــیـــــــــق

وضع مالی خوبی نداشتم. شش روز در هفته روزی هفده ساعت کار می کردم تا خرج خانواده را راست و ریست کنم. آن وقت ها یک مولتی ملیونر از سر اتفاق با من دوست شده بود. خیلی باهم قاطی شده بودیم. حداقل هفته ای یک شب باهم بودیم. یا او با زنش و بچه هایش به خانه ما می آمدند یا برعکس، ما به خانه آن ها می رفتیم. از شش عصر تا یک و دو بعد از نصف شب بساط عیش و نوش برقرار بود. به قول شاعر: شب چه پنهان ز تو؛ تا صبح قدح پیمائی.

درعالم مستی برای من خانه می خرید، کار جور می کرد، همراه خودش به سفرهای تفریحی دور دنیا می برد. گاهی در میان مستی التماس می کرد اگر پول لازم دارم بگویم. می گفت تا دویست سیصد هزار دلار می تواند تقدیمم کند. من هم در همان حال و هوا به او می گفتم تو بهترین و شریف ترین انسانی هستی که دیده ام. آن قدر گفت و گفت  تا باورم شد.
سکته کرده بودم. نمی توانستم کار کنم، دستم حسابی تنگ بود. یکی از آشنایانم گفت یک شرکت تاکسی رانی با سه تا تاکسی دارد که می تواند به من واگذار کند و فقط پول دو تا ماشین ها را از من می گیرد و سومی را می بخشد. گفتم پول ندارم. گفت از بانک قرض بگیر . رفتم سراغ بانک که پنجاه هزار دلار وام بگیرم. بانک ضامن می خواست. قرار شد ضامنی پیدا کنم. به یاد دوست نازنینم افتادم. همان دوست و رفیق گرمابه و گلستانم، همان که برایم می مُرد و می خواست مرا از فرش به عرش برساند.
بهش تلفن کردم و گفتم کار واجبی دارم. گفت برای ناهار بیا دفترم. رفتم. دستور چلو کباب داد. بعد از صرف ناهار گفتم می خواهم یک شرکت تاکسی بخرم و باید پنجاه هزار دلار از بانک وام بگیرم. داشتیم تکیلا و قهوه ی بعد از ناهارمان را می خوردیم. وقتی حرفم را شنید گفت: حالا کسی را پیدا کرده ای که در بانک ضامنت بشود؟
گفتم پیدا می کنم، و به خوردن تکیلا و قهوه ادامه دادیم.
یواشکی بیست دلار گذاشتم روی میز کارش و خدا حافظی کردم.