ملت بزرگ ایران با یک انقلاب عظیم، تاریخ را ورق زد. انقلاب ایران که حاصل رفرم ناپذیری رژیم سلطنتی بود، ریشه در آرمانهای آزادیخواهانه و عدالتجوئی مردم داشت. در سرزمین ایران موضوع دمکراسی، به مفهومی امروزی آن، از اواخر قرن نوزدهم میلادی و پس از قرنها رخوت و خواب مردم و سرکوب بیرحمانهٔ حکومت، جوانه زد و مردم برای اعادهٔ حقوق و برای دفاع از منافعشان به میدان آمدند. پس از به دست آوردن اولین پیروزی که منجر به خودآگاهی نسبی اجتماعی شد، واژهٔ حقوقی "ملت" تولید شد و این امر در سال 1285 به تشکیل مجلس قانونگذاری راه برد که وجود محدودیتهای بسیار آن قانون اساسی کشور را به رشتهٔ تحریر درآورد. با تدوین قانون اساسی نهتنها قوانین پایهای که بر اساس آن وظایف حکومت و رابطهاش با شهروندان به نوشته درآمده و تعریف میشد، بلکه برای اولین بار در کشور حقوق آحاد مختلف مردم بهطور مدون مشخص میشد. بایست یادآوری کرد که در آن زمان، یعنی اوایل قرن بیستم میلادی، انگلیس هنوز مهمترین کشور استعمار کننده محسوب میشد و روسیهٔ تزاری گرم دستاندازیهای ماجراجویانهٔ مرزی بود. تأثیر اجنبی بر روی مملکت آنقدر بود که "انگلیسیها" کرسیهای زیادی از مجلس نوپا را اشغال کردند و روسها هم با قزّاقهایشان ساختمان آن را در تیرماه 1286 به توپ بستند. خلاصه اینکه در مدتزمان بسیار کوتاهی نطفهٔ دمکراسی را در ایران زیر پوتینهای نوکران داخلی تحت حمایت اجنبی را خفه کردند. ازآنپس قانون اساسی، حاصل مبارزهٔ مجاهدان مشروطهخواه به کاغذ پارهای فراموششده تبدیل شد. کشور در محاق درهمریختگی و بیثباتی فرورفت که نتیجهٔ آن و بر اساس منافع اجنبی سرکار آمدن سلسله پهلوی شد که پنج سال پس از مارش رضاخان میرپنج در تهران به وقوع پیوست. در خلال جنگ جهانی دوم و بازهم اساس بر منافع اجنبی، بهخصوص انگلیسیها، بنیانگذار سلسلهٔ پهلوی عزل شد و فرزند شکنندهٔ بیستودوسالهاش بر تخت شاهی گمارده شد. محمدرضا شاه که در زیر سایهٔ پدر مستبد و در دامان دایهٔ سختگیر آلمانی و کلاس درس مدرسههای پرمدعای سوئیسی بزرگشده بود نتوانست هیبت وطندوست بزرگ دکتر محمد مصدق را تاب آورد. زمانی که محمد مصدق صنعت نفت را ملی کرد و آن را از دست بریتانیای کبیر بیرون کشید شاه ایران تسلیم ارادهٔ اجنبی شد و به سازمان سیا "اجازه" داد تا علیه دولت محبوب مصدق کودتا کند. با این کودتا ایالاتمتحدهٔ امریکا رسماً بهعنوان ابرقدرت جهانی تاجگذاری کرد. با کودتای 28 مرداد سال 32 علیه دولت دمکراتیک و لائیک مصدق و سیاستهای بعدی "ابرقدرت" کاتالیزوری بسیار مؤثری به وجود آمد که باعث رشد بنیادگرائی اسلامی و نشت آن در خاورمیانه شد.
در اوایل مهرومومهای 70 میلادی تئوری "کمربند سبز " برای جلوگیری از نفوذ اتحاد جماهیر شوروی تدوین شد. تئوریسین آن زبیگنیو برژینسکی بود که متعاقباً در سال 1976 به سمت مشاور امنیتی کارتر منسوب شد و باراک حسین اوباما نیز هنوز از مشاورههای او پیروی بسیار دارد. تئوری برژینسکی که در کمیسیون سهجانبه موردبحث قرار گرفت در نظر داشت که دولتهای دیکتاتوری با چهرههای خشن و نزدیک به مواضع دولتهای غربی جایشان را به دولتهای "اسلامی " تحت کنترل غرب بدهند. در خاورمیانه میبایست دولتهایی بر سرکار بیایند که از "اسلام" الهام گرفته باشند؛ شبیه احزاب دمکرات مسیحی در ایتالیا و آلمان که پس از جنگ جهانی دوم به قدرت رسیدند. ایران به دلایل مختلف سیاسی و اجتماعی اولین کاندیدای پیاده کردن این تئوری بود، اما وجود خمینی و انفجار مافوق انتظار ارتجاع او اوضاع را پیچیده کرد. انقلاب ضد سلطنتی 57، گرچه در بسیاری موارد بهطور ناخودآگاه آبستن خواستههای لائیک و دمکراتیک بود؛ اما رهبری انقلاب بهوسیلهٔ خمینی ربوده شد و ایران، بازور و سرکوب و با همدستی آشکار غرب، بهسوی "دولت اسلامی" رانده شد. تصادفی نیست که اولین تظاهرات علیه بنیادگرائی در ایران و در روز 8 مارس، یعنی فقط چند روز پس از سقوط دیکتاتوری شاه، برگزار شد. میان خمینی که رهبری سرنگونی شاه به دستش افتاد و رهبر دمکرات مسیحی ایتالیا بعد از جنگ، اَلچیده دگاسپری، علاوه بر تفاوتهای فاحش تاریخی و منطقهای، هزار سال نوری فاصله است. از زمان برقراری رژیم ولایتفقیه در ایران جنگی برای سرپا نگهداشتن رژیمی که هرگز خود را باثبات احساس نکرده است آغاز شد و این جنگ به تمام منطقه نشت و سرانجام امروز با شاخهٔ سنی بنیادگرائی، دانش، تکمیل شد. این جنگ علیه همهٔ جامعهٔ بشریت در جریان هست. باوجود اتخاذ سیاست کثیف مماشات از طرف دولتهای غربی در قبال رژیم ولایتفقیه، این رژیم اساساً فاقد پایههای لازم برای ماندگاری در قرن بیست و یکم هست. رژیم ولایتفقیه علاوه بر سرکوب وحشیانهٔ مردم ایران تمام منطقه را فاسد کرده و به گند کشیده است. موضوع حیرتآور این است که دولتمردان غربی برای به دست آوردن منافعشان تا کمر خمشده و با زیر پا گذاشتن تمامی ارزشهای خودشان به دستبوس دیکتاتورها همهجا پرسه میزنند و با آنها عقد اخوت زمزمه میکنند، اما زمانی که مورد هجوم لاجرم تروریستی قرار میگیرند اشک تمساح ریخته و از ارزشهایی دم میزنند که خودشان بیش از همه و قبل از همه آن را لگدمال کردهاند. دولتهای غربی بهاینترتیب دیواری مجازی و کارسازی بین "غربیها" و بقیهٔ مردم کرهٔ زمینساختهاند که در پشت آن جهل و پلشتیشان پنهان است. اگرچه سیاست تفرقه بینداز و حکومت کن کارساز است، اما این تفرقهٔ افراطی بین غربیها و بقیه، مسیحیها و بقیه، سفیدپوستها و بقیه، شیعیان، سنیها، سلفیها، وهابیها و ... دنیا را به جهنمی تبدیل کرده است و مردم بیچاره در آن گیج و مبهوت غوطه میخورند. وسایل ارتباطجمعی غربی پر از هدهدهای تکراری خوانی است که کارشان تنها تبلیغ و حفاظت از این دیوار است. به نظر من اما این اعمال عجیبوغریب دولتهای غربی تنها از "اشتباهات" آنها بیرون نمیآید و اگر هم آن را اشتباه فرض کنیم بیشک "اشتباهی" خودخواسته و خودآگاه است. خلاصه اینکه در مواضع دولتهای غربی نادانی و سطحی گری غوغا میکند، اما قبول این امر که آنها نمیفهمند که چکار میکنند کمی مشکل است. آیا میبایست واقعاً باور کنیم که دخالت نظامی در خاورمیانه که آن را به آشوب کشید تنها حاصل یک اشتباه بود؟ آیا میتوانیم باور کنیم که برانداختن صدام حسین و معمر قذافی بهوسیلهٔ غرب از عشق آنها به دمکراسی برآمده است؟ آیا اساساً میتوان این سؤالات را مطرح کرد بدون اینکه سوءظن حسرت دیکتاتوری به خود را معطوف نمود؟ بیثباتی تحت کنترل خاورمیانه در خدمت دولتهای غربی است. تنها زمانی که ترکش این بیثباتی به نیویورک، لندن، مادرید و پاریس اصابت میکند صدای این دولتمردان بلند میشود. در مهرومومهای نیمهٔ دوم قرن بیستم مرزهای کشوری در خاورمیانه بهسوی ثبات میرفت، واژهٔ "ملیت" در کشورهای خاورمیانه و عربی شخصیتی مستقل پیدا میکرد. این امر میتوانست این کشورها را بهسوی دمکراسی سوق دهد؛ چیزی شبیه آنچه در اواخر قرن هجدهم در اروپا اتفاق افتاد. شیوع مذهب ارتجاعی در خاورمیانه، باوجود زمینهٔ مستعد و قائل شدن نقش اصلی در سیاست برای آن و با شیوع تفرقه بین مردمانی معتقد به ادیان مختلف که قرنها در کنار هم زیسته بودند، این منطقهٔ حساس از جهان و مردمش را به حالت سیال سرگردان درآورد. دولتهای غربی چه توجیهی برای کودتا علیه دولت لائیک و دمکراتیک مصدق و برای حمایت کامل از صعود خمینی به قدرت میتوانند عرضه کنند؟ دولتمردان غربی برای بستن چشمانشان در برابر خواستههای دمکراتیک مردم و برای به زنجیر کشیدن مقاومت سازمانیافتهٔ آن در لیست کثیف تروریستیشان چه بهانهای، جز شرمساری میتوانند بیاورند؟ مطبوعات کشورهای دمکراتیک چه توجیهی برای ندادن پوشش خبری مبارزات مردم شجاع ایران برای آزادی و دمکراسی دارند؟ مطبوعات غرب عمدتاً وظیفهٔ خود میداند که تنها در بازی لوسی که رجال رژیم ولایتفقیه را به "اصلاحطلب" و "سختسر" تقسیم میکند شرکت کند و بهاینترتیب خواستههای اکثریت مردم ایران را نادیده بگیرد.
آیا در برابر این اوضاع جهنمی راهحلی وجود دارد؟ آیا ایران و کل خاورمیانه توان رسیدن به صلح و دمکراسی رادارند؟ آیا خواستههای دمکراتیک مردم ایران که در انقلاب شکوهمند 57 مطرحشده بود، هنوز محلی از اعراب دارد؟ بله! برای سروسامان دادن به اوضاع خاورمیانه راهحل وجود دارد: برقراری دولت لائیک، یعنی جدائی دین و دولت و پیاده کردن دمکراسی، یعنی تعریف و تدوین مشخص از حقوق شهروندان و رابطهٔ آنها با حکومت. این جواب هر انسان خاورمیانهای است که برای به کرسی نشاندن آن یا در زندان است و یا در تبعید و با در قبرستان است شهید. تنها در یک نظام لائیک مذاهب از احترامات لازمه برخوردار بوده و احترام به آزادی بیان به کمال لازمالاجرا خواهد بود. دولتهای غربی میبایست تنها به ارزشهای جهانشمول انسانی پایبند باشند و در کشورهایشان قوانین حکومت خودشان با قاطعیت اجرا کرده و آن را بازیچهٔ منافع تجاری نکنند؛ اما به نظر میرسد که رجال سیاسی میل زیادی به انجام این امر نداشته باشند؛ بنابراین راه دیگری جز ارتباط با مردم و کشاندن آنان به سیاست باقی نمیماند؛ که این خود سادهترین تعریف واژهٔ دمکراسی است. این امر در سرلوحهٔ خواستههای مجاهدان مشروطه قرار داشت، اساس سیاست مصدق بزرگ بود، آرزوی همگانی مردم ایران در دوران انقلاب ضد استبدادی 57 بود و اکنون نوک الماس جنبش مقاومت ایران به رهبری مریم رجوی است.
به قلم: اسماعیل محدث - 11 فوریه 2015
*این مقاله در روز 11 فوریه 2015، سالگرد انقلاب ضد سلطنتی ایران در روزنامهٔ سرسری ایتالیایی لوپینیونه به چاپ رسید.
http://www.opinione.it/esteri/2015/02/11/mohades_esteri-11-02.aspx