حسّی قشنگ داده به من انتظار من
اکنون دوباره می رسد از ره بهار من
گویم دوباره دشت پر از لاله می شود
گویم دوباره سکّه شود کار و بار من
یعنی دوباره روی تو و یک جهان بهار
یعنی دوباره خوب شود روزگار من
دیدم تو را و عشق سراغ مرا گرفت
گفتم ؛بیا بیا به دل بی قرار من
عاشق منم وگرنه ره و رسم عاشقی
هرگز نبوده شیوه ی ایل و تبار من
دیدم تو را و رشته ی کارم ز هم گسست
عشق تو بود و هیچ نبود اختیار من
در می زنند و با دل خود گویم؛ آمدی
حسّی قشنگ داده به من انتظار من
بیست و ششم اسفند نود و سه