جمشید پیمان: مــــیتـــــــوان و بـــــــایـــــــد

گفتی که؛ میتوانم و باید . . .

در واژه ی امید که گل داد بر لبت،

در غنچه ی بهار، که بشکُفت در دلت،

در آرزوی پَر زده در باغ سینه ات،

در رفعت نگاه تو خواندم که؛ می توان.

 

گفتی که؛ می توانم و باید . . .

در همنوائی دل ما با امید تو،

در شعله های سر کش خشم و خروش خلق

ــ آندم که میگرفت پیکر دشمن ــ ،

در پویه های خیزش مردم،

در جوشش صدای تو خواندم که؛ میتوان.

 

گفتی که؛ میتوانم و باید . . .

در لحظه ای که هزاران ستاره سوخت،

در پاره های دل که فرو ریخت بر زمین،

در استقامتی که بر آمد زتیره خاک،

بر صخره های عزم تو خواندم که؛ میتوان.