گفتی که؛ می توانم و باید . . .
در همنوائی دل ما با امید تو،
در شعله های سر کش خشم و خروش خلق
ــ آندم که میگرفت پیکر دشمن ــ ،
در پویه های خیزش مردم،
در جوشش صدای تو خواندم که؛ میتوان.
گفتی که؛ میتوانم و باید . . .
در لحظه ای که هزاران ستاره سوخت،
در پاره های دل که فرو ریخت بر زمین،
در استقامتی که بر آمد زتیره خاک،
بر صخره های عزم تو خواندم که؛ میتوان.