جمشید پیمان ـ از طبیعت بیا موزیم

از طبیعت بیا موزیم

 جمشید پیمان

 

 

قورباغه

 

قورباغه که بسیار سخن می گوید

آن را نه برای اهل فن می گوید

گوید که درین زمانه خاموش نمان

پندیست به گوش جان من می گوید

 

 

 

مـور

 

درلرزه نیفت چون که ره ، ویران است

شب ،تیره و سرد و سربه سر باران است

یک مور به از هزار نــوح اَت گوید ؛

پـیـروزی از آن پـایـداران است

 

خوک

 

در پیش کَسان،خویش سرافکنده مکن

آزاده بمان و جان خود ، بنده مکن

چون خوک مباش و چهره در گند نمال

پستی نگزین و خویش شرمنده مکن

 

سرو

 

دانی سر سرو از چه رو خم نشود ؟

یک ذرّه زسبز روئیش کم نشود؟

زیرا به گرو نداده دل نـزد خسی

از بیش و کم زمانه دَر غَم نشود

 

کـویـر

 

بشنو که چه گویَـدَت کویر از دل پاک

ــ می سوزد و رخ نمی نماید نمناک ــ

گوید که به تَـفتـیده گی ات شادان باش

با تشنگی ات بساز و دل بـبُـر از افلاک

 

رود

 

تا چند به دَر دوخته ای چشم امید

دل،خوش زچه کرده ای به هر گفت و شنید

برخیز و چو رود رو به دریا بـنـمای

در باور رفـتـن ات میفکن تردید

 

خورشید

 

خورشید زجان خود ، تو را جان بخشید

مهر از دل خود، تو را فـراوان بخشید

چیزی در ازاء بخشش اش از تو نخواست

از مایه ی جان ، بدون جُبران بخشید

 

لاله

 

صبحست زسربرون کن اندیشه ی خواب

از روشنی مهر ، دمی چهره مـتـاب

از دست منه فرصت یک روزه ی عمر

برخیز و چو لاله ، زنـدگی را دریاب

 

شاهین

 

تا سینه چو ماکیان نهی بر کف خاک

سهمت نشود بغیر مُشتی خاشاک

شاهین سپهر باش و پرواز گزین

چونان مگسی دور مزن بر سر تاک .