مـور
درلرزه نیفت چون که ره ، ویران است
شب ،تیره و سرد و سربه سر باران است
یک مور به از هزار نــوح اَت گوید ؛
پـیـروزی از آن پـایـداران است
خوک
در پیش کَسان،خویش سرافکنده مکن
آزاده بمان و جان خود ، بنده مکن
چون خوک مباش و چهره در گند نمال
پستی نگزین و خویش شرمنده مکن
سرو
دانی سر سرو از چه رو خم نشود ؟
یک ذرّه زسبز روئیش کم نشود؟
زیرا به گرو نداده دل نـزد خسی
از بیش و کم زمانه دَر غَم نشود
کـویـر
بشنو که چه گویَـدَت کویر از دل پاک
ــ می سوزد و رخ نمی نماید نمناک ــ
گوید که به تَـفتـیده گی ات شادان باش
با تشنگی ات بساز و دل بـبُـر از افلاک
رود
تا چند به دَر دوخته ای چشم امید
دل،خوش زچه کرده ای به هر گفت و شنید
برخیز و چو رود رو به دریا بـنـمای
در باور رفـتـن ات میفکن تردید
خورشید
خورشید زجان خود ، تو را جان بخشید
مهر از دل خود، تو را فـراوان بخشید
چیزی در ازاء بخشش اش از تو نخواست
از مایه ی جان ، بدون جُبران بخشید
لاله
صبحست زسربرون کن اندیشه ی خواب
از روشنی مهر ، دمی چهره مـتـاب
از دست منه فرصت یک روزه ی عمر
برخیز و چو لاله ، زنـدگی را دریاب
شاهین
تا سینه چو ماکیان نهی بر کف خاک
سهمت نشود بغیر مُشتی خاشاک
شاهین سپهر باش و پرواز گزین
چونان مگسی دور مزن بر سر تاک .