بـــــــــــاور نـــمـــــیکــــنــــــم
باورنمی کنم، باور نمی کنم!
باورنمیکنم که براین شام بی سحر
چشمان خویش ببندیّ و بگذری .
باورنمیکنم که دیده ی بیدار و روشنت
بر اینهمه سیاهی ی بی پیر ننگرد .
باورنمیکنم که گریه نشوید دل تو را
باور نمی کنم که بغض نگیرد گلوی تو
باورنمیکنم که برامواج ذهن تو
ـــ در جاده های پر از خون خاطرت ـــ
جزســـــــــرخ، بگذرد
باور نمی کنم که آن همه خط، نقطه، انحناء
در گریه های قلم موی خسته ات
موجی نسازد و باران عشق را
در بیکرانه ی جانم نگسترد.
باور نمی کنم که بـوم پر از التهاب تو
در گوشه ی اتاق شبت مانده بی صدا
باور نمی کنم که دست تو افتاده از خروش
دیگر نمی کشد سرود شهیدان به روی بوم
دیگربه چشم خسته ی عیسای روزگار
نقشی ز شادی فردا نمی کشد
باور نمی کنم که مرگ . . . باور نمی کنم!
جمشیدپیمان، 21 ـ 05 ـ 2015