ربایندگان ابوالحسن تلاش کردند او را از راه زمینی با سه خودرو دارای پلاک دیپلماتیک به ایران منتقل کنند. اما پلیس ترکیه آنها را تعقیت و بازداشت کرد. این خبر در رسانهها منتشر شد و بهدلیل هویت ربایندگان یک بحران دیپلوماتیک بهوجود آورد.
ابوالحسن مجتهدزاده
در نزدیک فرودگاه منطقة شیبکوه که در منطقهیی به نام شیرین ابلر بود در بین راه که تصادف ساختگی با ماشین من به وجود آوردند. یعنی در اصل به ماشین من از پشت زدند و من فکر کردم که یک اتفاقی پیش افتاده، پیاده شدم از ماشینم، موقعی که پیاده شدم یک نفر به زبان ترکی به من گفت تو هم بیا این ور و من گفتم ماشین من چیزیش نشده بعد من را صدا کرد اونجا یک پنج راهی بود. تو این پنج راهی که من رسیدم یک دفعه همون آقایی که من را صدا کرده بود برگشت به سمت ماشینش، من در حین صحبت با این، یک ماشین ون که در قسمت سمت راست من پارک کرده بود در یک خیابان فرعی پارک کرده بود، خیز برداشت سمت من، من فقط حدود بیست ثانیه طول کشید ترمز زد، از توش هفت نفر ریختند بیرون. موقعی که ریختند بیرون من فکر کردم که اینها از مقامات امنیتی ترکیه هستند و چیزی شده. بعد یک اتوبوس هم از قسمت سمت چپم، پنج راهی که بود، از یک طرف هم یک اتوبوس دو طبقه ترکیه اومد، اتوبوسهایی که اونجا خیلی معمول بود و به کار می گرفتند. قسمتی از خیابون رو بست. دو نفر هم از اونجا پیاده شدند. هفت نفر هم از ون پیاده شدند با من درگیر شدند. اونجا وسطش یک بلوار مانندی بود چون تقریباً هوا یک کمی تاریک شده بود، مردم هم فکر کردند که اینها پلیس ترکیه هستند. من رو فوری درگیر شدم و دو نفر پام رو گرفت، دو سه نفر دستام رو قفل کرده بود، یکی هم چشمهامو اینجوری گرفت و بعد شروع کردن من رو دو سه تا مشت به اینجام زدند توی ون انداختن، موقعی که توی ون انداختن، از توی ون هم توی یک قفس انداختند و من رو بردند. حدوداً فکر کنم پانزده دقیقه بیست دقیقه توی ون به یک صندوق انداختند. صندوق پرتابلی بود. من یادمه اینجوری تونسته بودم بشینم بعد من رو حدود بیست دقیقه، یک ربع بیست دقیقه بردند به یکی از خونه های امنشون. صندوق مثل یک تابوتی بود چون موقعی که می بردند می فهمیدم به درختایی که تو اون ویلا بود می خورد خش خش صدای خش خش می اومد، می فهمیدم که از لابلای درختها من را می برن اینور، اونور. بعد بردند به یک اتاقی همون جا که من رسیدم اول چشمهامو، واقعیت این که چون زده بودند اول گیج بودم. بعد در جا اولین کاری که کردند همه جای من رو بستن به لحاظ دید، به لحاظ صدا اینا فریاد نزنم اینها. از صندوق آوردند بعد دیدم هفت هشت نفر رو شنیدم اومدن فحش و بدوبیراه، منافق این روز آخرته، دیگه کارتون تمومه. منافقین امروز حاجی گفته حسابتو برسیم. بعد از این که به هوش اومدم من حدوداً فکر کنم سه چهار روز بیشتر نبود که بودم. از کجا می فهمیدم اون ویلا نزدیکش یک خروسی بود، اون خروس صبحها خلاصه چیز می کرد، به اصطلاح صداش رو در می آورد، من می فهمیدم که یک روز گذشت. من دیگه تو این مدت هر روز حداقل دو سه بار می اومدن بازجویی می کردن و یک روز، روز دوم اینا بود که یک فکر می کنم همونجایی که تقریباً به اندازه چهار در پنج شش متر بود. بعد اومدن من رو از قفس درآوردن توی یک کیسه کردند، کیسة گونی کردند بعد یکی زد اول به شکمم، تا افتادم همون دستام، همون زخمهام حدود سیصد و خورده ای زخم تو بدن من هست اینا. زمین چمن شیشه یی بود. خودشون می گفتن که فوتبال در چمن شیشه یی، شروع کردند یک ده دقیقه، یک ربع اینا با لگد منو، انگار توپ فوتبال که تو گونی بودم، اینور اونور از روی این شیشه خردهها غلت می زدم. بعد که من یک حدود 20دقیقه اینا گذشته بود اومدن زیر بغل من رو گرفتند از چیز باز کردند، از گونی درآوردن، زیر بغل منو گرفتن بعد گفتن که الان دیگه روز آخرته. حاجی گفته که الان باید اعدامت بکنیم. چند ثانیه چشمامو باز کردن نگاه کنم بعد سه چهار نفرش رو دیدم، همون نفراتی که پلیس ترکیه بعداً دستگیر کردند. مهران باقری یکی بود. حمید یکی بود، یکی هم یکی از افراد امنیتی کنسولگری رژیم در استانبول. اینها را که بعداً پلیس ترکیه دستگیر کرد متوجه شدم اینها هستند... از پشت سر من یک نفر برگشت گفت که به اسم فامیل من گفت ابوالحسن مجتهدزاده، شروع کرد فحش دادن، منافق دیگه آخرین لحظاتته. من تا اینجوری برگشتم از اینجا تق یکی زد، من بالا سرم منوچهر متکی را دیدم. همان کسی که سفیر رژیم بود در ترکیه. شماره یک منوچهر متکی. و سرتیتر زدند اون موقع تمام روزنامه های بین المللی و خود روزنامه های ترکیه سرتیتر زدند چهار دیپلمات در حین ارتکاب جرم آدم ربایی دستگیر شدند.