عقربه ها،
با جدار چرکین شب
از خارستان ها می گذشت.
در مجال ثانیه ها
بادبادک های رنگین
از آسمان کوتاه سقف ناباوری
برخاک می غلتیدند.
سایهٌ خونین زخم، در تعقیب
و مرگ،
با جامهٌ وقیح فقاهت برتن
در سلاخ خانه های شهر
پرسه می زد.
قاتلان،
در احتکار دقیقه ها
سال های وحشت را شماره می کردند.
کارزارها در خارستان ها
عقل را چندان ربوده بود
که دل ، شمشیری می کرد
و جهان غریق سنگسار دروغ را
نمی دید.
سیارهٌ ساعت خاک
خود بزرگ ترین شهید بود
و انسان،
در آوردگاه لحظه ها
درگذر.
هماره فرزندان زمین
مادر را نفرین می کردند.
گلستان را خارزار خسان کردن
و به طلبکاری باز آمدن
این غفلت شنیع را
عقربه ها فریاد می کردند.
از جدارهٌ چرکین شب برخیزم
تا ساعت ایستاده بر دیوار را
بنام صبح
سلام کنم.