مصطفی نادری: من مصطفی نادری درسال ۱۳۶۰ دستگیر شدم در پیچ شمیران، تهران، قبل ازدستگیری من دانش آموز سال آخر دبیرستان بودم و در آنجا و قبل از دستگیری فروش نشریه مجاهدین میکردم، و دکه صنفی داشتیم که ارزاق عمومی را بین مردم فقیر به صورت ارزونتر پخش میکردیم و میفروختیم، در روزی که من دستگیرشدم در پیچ شمیران از اتوبوس پیاده شدم که آنروز همه جوانهایی که توی اتوبوس بودند، توی خیابان بودند، توی منطقه بودند، دستگیر کردند. بعد از دستگیری من را آوردند کمیته مشترک که میدان بهارستان بود و در آنجا حدود ۷۰۰-۸۰۰ نفر بودیم که همان ساعتی که من دستگیر شدم، دستگیر شدند، بعد بردند بازجوئی، درآنجا به من کابل زدند و گفتند چکار میکردی در آن چهارراه، گفتم میخواستم بروم خانه دوستم، که میزدند، میگفتند ارتباط خودت را با مجاهدین یا با فدائیها، گروههای چپ بگو. آنموقع جرم ما این بود که مشکوک، جوانهای زیادی بودند، جوانی بود که عینک داشت، میگفتند اینها روشنفکر هستند، یا کتابی دستش بود میگرفتند اون رو، که من را هم با آنها گرفتند. بعد از کمیته مشترک من را منتقل کردند به زندان اوین که وارد زندان اوین شدم، درختی آنجا بود که چند تا درخت بود که با آن نفرات را دار زده بودند، که به من نشون دادند و با چشم بند بردند آنجا، گفتند چشم بند را یکمقدار بزن بالا، زدم بالا دیدم چند نفر رو دار زدند، گفت میدونی اینجا کجاست، گفتم نه، گفت اینجا زندان اوین است عمودی می آیی، افقی خارج میشوی، که بیشتر رعب و وحشت ایجاد کنند، بعد من را بردند توی دادستانی اوین آنجا مملو از جمعیت بود همه چشم بند زده، کناره های راهرو آنجا نشسته بودند و منتظر بازجویی بودند که چون من چشم بند داشتم و نمی دیدم ولی می شنیدم صدای کابل وداد وفریاد وشکنجه خیلی زیاد بود، که دو روز من چشم بند زده آنجا نشستم، من روبلند کردند بردند باز جویی، که شروع کردند به زدن، زدن یک جوری بود که یک تخت پایه کوتاه بود که من را دمرو خواباندند روش، این دستم رابا سیم بستند به یکطرف تخت، دست دیگرم را به طرف دیگر، پاهایم رو از پشت آوردند بالا، شروع کردند به کابل زدن، درحدود ۶۰-۷۰ کابل که خوردم دیگر بی حس شده بود پاهایم، که بعد تاول زده بود تاولهای چرکین که خون مردگی بود که من را بلند کردند گوشه اتاق گفتند قدم بزن تا ورم پایم بخوابد که بتوانند دوباره بزنند، گفتم برای چی من را گرفتید، گفتند نیاز نداریم ما همه چیز رو میدونیم فقط الان باید کابل بخوری، کمی بعد از اتاق بیرونم کردن دومرتبه، دوباره حدود ساعت غروب بود وارد اتاق کردند، به من گفتش ارتباط خودت را با مجاهدین بگو، گفتم هیچ ارتباطی با مجاهدین ندارم که من را قپونی کرده از سقف آویزون کردند، قپونی دست راست وچپ رو بهم دستبند میزنند وبعد از سقف آویزون میکنند که فشار زیادی روکتف ها می آید، حدود ساعت شش و هفت بود که قپونی ام کردن از بالا، همان لحظه یک خواهری رو آوردند با چادر اونجا من بالا بودم از زیر چشم بند میدیدم تخت شکنجه رو، آوردند خوابوندند وشروع به زدن کردند که خواستند اسمش رو بدونند گفتند اسمت چیه، اسم و فامیلیش رو میخواستند که اون هیچی نمی گفت، من چون کتفم خیلی فشار می آمد از حال رفته بودم اون بالا دومرتبه که به حال اومدم توانستم از زیر چشم بند نگاه کنم دیدم که بر اثر اصابت کابل تمام شلوار و پیراهنش اینها همه اش کنده شده گوشتش با کابل میاد بالا، که بعد بازجو یک کابل زد به من که من یک چرخ خوردم تا نبینم.