کابوس وحشت بعد از زهر اتمی، اعترافهای پاسدار احمدی مقدم در سر کوب قیام سراسری مردم ایران

ناگفته های سرکرده کل نیروهای سرکوبگر انتظامی خامنه ای احمدی مقدم فرمانده سابق نیروی انتظامی:

(اواخر سال ۵۶ ) در مقطع دبیرستان، سال سوم ریاضی و فیزیک مدرسه را رها کردم و به قم رفتم ...مجدداً حوزه‌ها از اوایل اردیبهشت ۵۸ باز شد و یکی دو ماه به حوزه رفتیم....
از اسفند ۵۷ (مجاهدین) و چپ‌ها (مارکسیست‌ها) سر هر چهارراه تهران اجتماعی را تشکیل می‌دادند و بحث و جدل می‌کردند. غالباً هم حزب‌اللهی‌ها از لحاظ منطق زورشان به اینها نمی‌رسید. فکر می‌کنم تا مهر ۵۸ که دانشگاهها باز نشده بود، اینها در دبیرستانها جمع می‌شدند. معمولاً هم حزب‌اللهی‌ها مغلوب این میدان بودند، چون آنها کار کرده بودند و اینها نمی‌توانستند جواب بدهند و قضیه را جمع کنند....
 
در خرمشهر بودیم که فرمان امام راجع به پاوه داده شد....
از خرمشهر برگشتیم و با گروهان‌مان به سقز رفتیم. با هواپیما به سنندج و از آن‌جا به سقز با ستون و ماشین رفتیم.....
چون سابقه طلبگی داشتم، مسئول تبلیغات شدم. آن‌جا خیلی خوب بود و راضی بودیم. ۶-۵ ماهی در جوانرود بودم که جاده پاوه باز شد و به تهران برگشتم. مدتی در اطلاعات سپاه- که آن موقع آقا محسن رضایی مسئولش بود- رفتم...
در پیرانشهر و سردشت که عملیات‌مان تمام شد، فهمیدیم (مجاهدین) گروه کوچکی در «رَبَط» داشتند که پل فلزی سردشت را منفجر کردند. این پل تنها راه ما به عقب بود و از طریق آن می‌توانستیم شهر را تدارک کنیم. آنها شبانه مقری را که برجک متعلق به ژاندارمری بود گرفتند و پل را منفجر کردند. بارندگی هم شدید بود و همه چیز دست به دست هم داد و راه قطع شد. روز اول بارندگی کم بود و از رودخانه جایی را که گودال بود با بولدوزر قدری پهن کردند و ماشین‌های دو دیفرانسیل و کامیونها رد می‌شدند، ولی یک کم که باران گرفت، راهمان کلاً قطع شد. آنها دیدند راه تدارکاتی ما همین جاده پیرانشهر- سردشت است آن را قطع کردند.....
 
(پس از پذیرش قطعنامه )یکدفعه دیدیم عملیات مرصاد شروع شد. روزی که به کل‌داوود رفتیم، دیدیم ماشین‌های عراقی دارند به سمت عقب و مرز عراق می‌روند و تصورمان این بود که دارند تخلیه می‌کنند، ولی ناگهان حمله شروع شد.
(مجاهدین) یک سری عملیات ایذایی در سالهای ۶۵ و ۶۶ داشتند که بحث ما نیست، ولی دو عملیات متوسط هم داشتند…
بله، اولی شیلر بود که نخستین بار در منطقه شیلر تست کردند، بعد از والفجر ۹ یک تکه از خط ما را گرفتند بعداً عملیات آفتاب در جنوب و موسیان و عملیات چلچراغ در مهران را انجام دادند که مهران را گرفتند، سپس عملیات فروغ جاویدان- که ما می‌گوییم مرصاد- انجام شد.
فکر نمی‌کردیم اینها اتوپیایی را تصور کنند که بیایند تهران را بگیرند. اصلاً دفاع متحرک چگونه شروع شد؟ وقتی (مجاهدین) بعد از والفجر ۹ در شیلر زدند و خط ما را گرفتند و در جنوب عملیات آفتاب را انجام دادند و پیش از آن در مناطق نفت‌شهر یکی دو جا را گرفتند و این تابو را ...شکستند، عراقی‌ها فکر می‌کردند این خطوط پدافندی ما بسیار قوی است و برای همین هیچ‌وقت حمله نمی‌کردند...
 
واقعاً هیچ کس فکر نمی‌کرد (مجاهدین) چنین حرکت جسورانه‌ای بکنند. بعداً از مصاحبه‌ها درآوردیم که اینها به جبر و فلسفه تاریخ معتقد بودند که سیکل‌های تاریخی تکرار می‌شود. اینها به‌لحاظ فلسفه تاریخ تحلیل و آن شرایط را با شرایط کمونیست‌ها در ۱۹۱۷ در شوروی مقایسه کرده بودند که کمونیست‌ها با یک تیپ دریایی رفتند و در وضعیتی که جبهه‌ها فرسوده بود و شکست خورده و اوکراین را از دست داده و نیروها خسته بودند و ارتش آمادگی عقب‌نشینی داشت، با آن تیپ دریایی کودتا کردند و آن‌جا را گرفتند. (مجاهدین) تحلیل کردند که الان هم همین شرایط تاریخی است، چون تقریباً شبیه هم بودند. جبر تاریخی می‌گوید اگر این شود، پس آن شود، بنابراین پیروزی‌شان را قطعی و مسلم می‌دانستند. مصاحبه‌ها و سخنرانی‌های رجوی را ببینید یک درصد تردید هم نداشتند... باور کرده بودند پیروز می‌شوند و تهران را می‌گیرند.
 
واقعیت این است که ما غافلگیر شدیم. کلمه «مرصاد» جنگ روانی بود که یعنی غافلگیر نشدیم و گذاشتیم پیشروی کنید،... کل‌شان ۵ هزار نفر بودند که ۲ هزار تایشان کشته شدند. به هر حال شرایط این‌گونه بود که در عملیات مرصاد خطوط ارتش فرو پاشیده بود و سپاه حضوری در غرب نداشت. یادم هست وقتی صبح رسیدیم کرمانشاه و با آقای داورزنی خطوط را دیدیم و برگشتیم، گفتند آقای  ی(رفسنجانی) به مقر قرارگاه رمضان آمده است. فرمانده قرارگاه رمضان هم سردار ذوالقدر بود که خودش حضور نداشت و بر و بچه‌های نگهبانی و هر چه را که داشتند جمع کرده و به گیلانغرب رفته بودند تا این شهر سقوط نکند. جبهه تا گیلانغرب رسید، ولی این شهر سقوط نکرد. آنها هم به آن‌جا رفته بودند تا هر طور که می‌توانند دفاع کنند و در قرارگاه رمضان نبودند. آقای  ی هم یک مقدار ناراحت و عصبانی شده بود که ما آمدیم و هیچ کس نیست بگوید حالت چطور است؟ فرمانده ارتش، سرتیپ علی ‌یاری هم که قرارگاهش سقوط کرده و در کوهها بود و پس از چند روز پیدایش شد! اصلاً کسی آن‌جا نبود...
 
آقای ذوالقدر هم به آقای محصولی گفته بود اگر یک گردان داری آن را بردار و بیاور، منتهی آقای محصولی نمی‌گفت گردانم آماده نیست و دارد از همدان می‌آید. گفتم شما نیروهایت را به قلاجه و گیلانغرب ببر که اگر دشمن خواست جلو بیاید حداقل از گردنه قلاجه جلوتر نیاید. اینها را که می‌گفتم تعلل می‌کرد! در نهایت با آقای  ی نشستیم و نقشه را پهن کردیم و آقای  ی سؤالاتی پرسید و بنده خدا اولین نفر ما را دید که خط را شرح بدهیم…
همین‌طور که داشتم می‌گفتم هر کسی در این شرایط کجاست و کلاً آخرین مواضع را خدمت‌شان شرح می‌دادم، تلفن زنگ زد و سردار امیر نوحی- که الان در اطلاعات سپاه است- پشت خط بود. آن موقع نیروهای حاج حسین الله‌کرم در یگان اطلاعات غرب کشور بودند. سردار امیر نوحی گفت دارند آتش شدیدی روی کل‌داود- دو کیلومتری شهر- می‌ریزند. به آقای  ی‌گفتم: «حاج آقا! می‌گویند اینها دارند آتش می‌ریزند»....
تا اینجا فکر می‌کردیم نیروهای عراقی هستند و هیچ گمان به (مجاهدین) نمی‌بردیم. نیم ساعت بعد دوباره تماس گرفت و گفت: «در سپاه کرند هستم و وارد دشت کرند شدند». تعجب کرده بودیم که تا آن‌جا نیم ساعت راه است، چطور ممکن است اینقدر سریع به دشت کرند رسیده باشند؟ یک ربع بعد زنگ زد و گفت: «اینها عراقی نیستند، (مجاهدین)‌اند. خودم در سپاه کرند هستم اینها رد شدند و رفتند و پرچم (مجاهدین)، تویوتا و یک ستون طول و دراز را دیدم»....
 
(ساعت) ۴-۳ بعدازظهر، چون ما صبح آن‌جا و اوضاع را دیده و حالا آمده بودیم گزارش بدهیم. آقای  ی هم از نزدیک ظهر آن‌جا آمده و در قرارگاه معطل مانده و عصبانی هم بود. فکر می‌کرد به او بی‌محلی کرده‌اند و نمی‌دانست اوضاع چگونه و جبهه پوکیده است! فکر می‌کرد آقای ذوالقدر به او بی‌محلی کرده و به استقبال‌شان نیامده است. (مجاهدین) به سمت اسلام‌آباد رفتند. آقای  ی‌گفت: «شما بلند شو برو باید جلویشان را بگیرید و منهدم‌شان کنید». به ایشان نگفتم که ما اصلاً کسی را نداریم جلو برویم. کل چیزی که داریم یک کیسه نقشه است که هر جا می‌رویم، کالک می‌کشیدیم، دستورالعمل می‌نوشتیم می‌دادیم آقای شمخانی امضا می‌کرد و ابلاغ می‌کردیم. عملیات در حرکت بودیم و تاکتیکی بود. به آقای داورزنی گفتم یا علی! سریع بلند شو و اینقدر با آقای محصولی حرف نزن! باز می‌دیدم دارد توضیح می‌دهد. به هر دویشان گفتم نیروهایتان را راه بیندازید تا برویم جلو. رفتیم اسلام‌آباد....
داخل رفتیم و یک میدان ورودی پادگان بود و دیدیم فرمانده لشکر ۸۸ زرهی و فرمانده تیپ سیگار دست‌شان است و قدم می‌زنند و پریشان هستند. واحد از دست‌شان در رفته و اعصاب‌شان خرد بود و سیگار می‌کشیدند. آقای داورزنی با اعتراض گفت: «بیا برویم از آنها سؤال کنیم». گفتم: «ول‌شان کن، هیچی دست اینها نیست و دو نفری دارند اینجا قدم می‌زنند و همه را رها کرده‌اند....
   
از اسلام‌آباد که بیرون آمدیم، با بحرانی روبه‌رو شدیم که راه‌بندان ماشینها بود. مردم داشتند می‌رفتند و ما هم نمی‌توانستیم برویم. پایین پریدم و به آقای داورزنی گفتم اصغر! تو ماشین را بگیر. یک موتوری داشت می‌رفت، روی ترک آن سوار شدم و آمدم بالا. به گردنه حسن‌آباد رسیدیم. دیدم آقای محصولی با اتوبوسهایشان رسیده و در راه‌بندان گیر کرده‌اند. حدود ۱۰ اتوبوس بودند. پرسید: «آقا! چه کار کنیم؟ چگونه برویم گیلانغرب؟» جواب دادم: «گیلانغرب را ولش کن. نیروهایت را بیاور پایین». یک گردان نیرو همراه‌شان بود. گفتم در همین گردنه حسن‌آباد بایستید. (مجاهدین) دارند می‌آیند. ....
آقای محصولی حسن‌آباد ماند و خودمان آمدیم چهارزبر- که ۱۰ کیلومتر کمتر یا بیشتر- با حسن‌آباد فاصله نداشت. رفتیم قرارگاه و دیدیم دارند تخلیه می‌کنند که بروند....
گفتم پیاده کنید و برگردید سر جایتان. اول که گوش نمی‌کردند، بعد با زور تمکین می‌کردند و می‌گفتند حاجی! شما چه کاره‌اید؟ می‌گفتم من فرمانده شما هستم. فرمانده خودخوانده! .....
 
ساعت ۱۲ شب شد. از ۱۲ شب و یک نیمه شب ماشینها کم شدند. تقریباً ساعت ۱۲ (مجاهدین) به بچه‌های لشکر۶ رسیدند و با آنها درگیر شدند. از روی تیرهایی که به آسمان می‌رفت و صدای انفجارها متوجه شده بودیم. تا مردم رد شدند، یک نیمه شب شد و دادیم خاکریز را بستند. ارتباطی هم نداشتیم و گفتیم منتظر بایستید که عنقریب به شما می‌رسند. برنامه آنها را نمی‌دانستیم. طرح‌مان این بود که اگر اسلام‌آباد هدف آنهاست، این واحدها را سازماندهی کنیم و صبح برویم به اسلام‌آباد حمله کنیم. اگر کرمانشاه هدف‌شان است که به بالاتر از کرمانشاه فکر نمی‌کردیم، چون اینجا موضع دفاعی مناسبی است تا نیرو از جای دیگری جمع شود و دفاع اولیه لازم بود. ساعت سه متوجه شدیم از سمت آقای محصولی و نیروهایش صدای درگیری نمی‌آید. سه و نیم چهار (مجاهدین) فکر می‌کردند این آخرین مقاومت است و تمام شده است.
سؤال :باقی‌مانده نیروهای لشکر ۶ به عقب برنگشتند؟
نه، چون راه نبود و در کوه و کمر ماندند. در آن عملیات جمعاً هزار شهید دادیم. این جنگ‌ها تن به تن بود. در جای گردنه که باید داخل بیایند زاویه حاده‌ای تشکیل می‌شود و (مجاهدین) با حملات آر. پی. جی و تیربار حسابی هول شدند
 
آقایان رشید و شمخانی به‌عنوان عملیات ستاد کل قوا خودشان را شبانه- دو سه نیمه شب و قبل از اینکه (مجاهدین) به خط بزنند- رساندند و پیش آقای  ی در قرارگاه خاتم بودند. حدود ساعت دو آقا رشید تلفنی با من صحبت کرد و گفت مقدم! تو کجایی؟ گفتم فکر کنم ۳۰-۲۰ کیلومتری کرمانشاه هستم که جای مناسبی است. اسمش را نمی‌دانستم. مدام می‌گفت چهارزبر بایستید.... به ایشان گفتم همان چهارزبر هستیم نگران نباشید.....
روز سوم که (مجاهدین) را تعقیب کردیم، سر پل ذهاب بودم و به کرمانشاه برگشتم. با شهید صیاد شیرازی با هلی‌کوپتر رفته بودیم و در پایگاه هوانیروز نشستیم.... برای اطلاع از جزئیات آن به آقای وحیدی مراجعه کنید.
دقیقاً آمارها یادم نیست. آقای وحیدی بهتر می‌دانند. اسیر به آن صورت که طرف دستش را بالا بگیرد و بیاید نبود. زخمی‌ها و مجروحینی که زیر ماشین یا جایی مانده بودند، عده‌یی مقاومت می‌کردند، برخی کشته و بعضی دستگیر می‌شدند. تعداد دستگیر شدگان رقم قابل توجهی نبود.....
 
سؤال : گویا عده‌یی از آنها موقعی که بالای سرشان می‌رفتید، خودکشی می‌کردند.
بله، خیلی مقاومت کردند. در پاکسازی نیروی ویژه هوابرد سپاه آقایان محمد ناظری، سعید قاسمی، عروج و… شب آخر رسیدند. شب اول سد و شب دوم حمله کردیم و موفق نشدیم و پس‌مان زدند. شب سوم از جنوب نیرو آمد و عقب و جلو را بستیم. آقای عروج و… شب سوم آمدند و گفتند ما نیرو آورده‌ایم به ما محور بدهید. پرسیدم کو نیرویتان؟ جواب داد در راه است دارد می‌رسد. گفتم دارد می‌رسد که حرف نشد، عملیات شروع شده است. هر وقت رسید بعداً تصمیم می‌گیریم. صبح نیروهایشان رسید. گفت به بچه‌های تهران بگوییم برگردید آبروریزی است! .....
شهید صیاد ظهر روز اول رسید. ۱۲ ، یک نیمه شب خط را سازماندهی کردیم و (مجاهدین) هم زدند و گیر کردند و ظهر فردایش برایمان مسلم شد (مجاهدین) نمی‌توانند جلو بیایند. صبح هم تا نیروی هوایی و هوانیروز هماهنگ شود، آقای جان‌محمد مسئول لجستیک و پشتیبانی سپاه غرب را صدای کردم و گفتم: «چند تریلی آر. پی. جی و خمپاره ۱۲۰ و ۸۱ ، تیربار و مهمات بیاور». از من پرسید: «چند تا؟» گفتم: «تریلی را بار بزن و بیاور اینجا». سؤال کرد: «به کی تحویل بدهم؟» جواب دادم: «مرد حسابی! الان وقت به کی تحویل بدهم نیست. هر کسی زنده مانده است و می‌تواند خمپاره را بردارد، بزند»....
 
هر کسی محوری را برداشته بود. کلاً زورمان کم بود و پنج گردان بیشتر نبودیم. بعد از ناهار دو، سه بعدازظهر شهید صیاد شیرازی آمد و گفت فرمانده‌یینجا کیست؟ هفت هشت، ۱۰ نفر دور هم بودیم و اکبر دانشیار هم بود. همه به همدیگر نگاه می‌کردند و گفتیم برادرانه است و همه با هم کار می‌کنیم. گفت مگر برادری می‌شود؟ اینجا فرمانده می‌خواهد. واحد نظامی‌باید فرمانده داشته باشد. کاغذی درآورد و نوشت: بسم الله الرحمن الرحیم. آقای مقدم! شما فرمانده قرارگاه نجف تعیین می‌شوید و با کلیه یگانها (مجاهدین) را منهدم و شهرهای اسلام‌آباد و سر پل ذهاب همه را آزاد کنید. پایینش نوشته بود ضمناً سرتیپ صیاد شیرازی با شما همکاری می‌کند. گفتم: «اختیار دارید قربان که ما بشویم فرمانده و شما زیر دست ما باشید». خودشان نماینده امام در شورای عالی دفاع بود.
 
سؤال: (مجاهدین) در قضیه ۸۸ هم درگیر بودند؟ چون شنیده بودم هر جا که درگیری بود و ماشین‌های پلیس را آتش می‌زدند ، (مجاهدین) هم حضور داشتند.
در واقع جنگ احزابی بود که همگان بودند. حتی از بین متدینین کسانی که پایبند به ولایت فقیه و آقا نبودند هم حضور داشتند، ولی بتدریج جمعیت ریزش کرد و ضدانقلاب خلّص ماند. تلویزیون (مجاهدین) از اول تا آخر پوشش داد. هر ضدانقلابی هر چه در توان داشت وسط میدان آورد. در مورد توان سیاسی، سازماندهی و تخریبی هیچ شک و تردیدی نداشته باشید. تعجبم این است آقایانی که خود را دوستدار مملکت می‌دانند باید بگویند خط قرمزهایی با خارج، دشمنان نظام و ضدانقلاب داریم که دست‌شان به خون ملت آلوده است و خیانت کرده‌اند، نه اینکه مثل آقای کروبی وقتی از ایشان می‌پرسند چرا با بی.بی.سی مصاحبه می‌کنید؟ جواب بدهیم چرا امام موقع انقلاب از بی.بی.سی استفاده می‌کرد؟ این چه حرفی است؟
 
از وقتی وزارت اطلاعات تأسیس شده است و اطلاعات را متمرکز در این وزارتخانه و نهادهای عملیاتی نظیر سپاه و ناجا را از آن جدا کردیم، ناهمگونی در امنیت ملی‌مان ایجاد شده است. مثلا مساله مجاهدین خلق در تخصص وزارت اطلاعات است، ولی در عملیات مرصاد تا وقتی صد کیلومتر وارد کشور می‌شود، کسی نیست که اطلاعات را از وزارت اطلاعات به سپاه و سایر دستگاههای عملیاتی بدهد که وارد عمل شوند.