ضحّاک دوباره چیره گشته
با دیو دوباره بسته پیوند
در چاه بلا فرو فکنده
گر یافته گوشه ای خردمند
دزدیده ز ما فروغ شادی
از روی لبان ربوده لبخند
رُسته ست ز شانه های او مار
از کشتن خلق گشته خورسند
غرق است جهان از او در ادبار
بر خویش چنین وبال مپسند
برخیز و روانه شو به میدان
تا مام وطن رهانی از بند