در پنج سال آخر زندان شاه و از بهمن 57 تا زمانی که من داخل کشور بودم, ساعات زیادی را با یکدیگر گذراندیم. مدتی هم در یکی از بندهای اوین هم اتاق بودیم.
در تابستان 59 وقتی در برابر تعرّض خمینی به درگیری خونین زودرس تن ندادیم ولی دفاتر مجاهدین را در سراسر کشور, به نشانه اعتراض, تعطیل کردیم و به طور نسبی زیرزمینی شدیم، در خانه برادر مجاهدمان محمود عضدانلو, شکری و منوچهر هزارخانی را ملاقات کردم. پس از آن دیگر شخصاً از فیض دیدارش محروم بودم و از طریق سایر برادران با او ارتباط برقرار می کردم.
شکری نامه های مفصّل نیز می نوشت. او در این نامه ها اوضاع را تحلیل می کرد, نقطه نظرهای خودش را به روشنی بیان می کرد, پیشنهادهایی ارائه می داد, کارها و حرکات مثبت مجاهدین را تشویق و تقدیر می نمود و حتّی راجع به فرسودگی جسمانی و کمبود غذایی میلیشیا, که در گوشه و کنار شهر هر روز شاهد درگیریهای چماقداران با آنها بود, یادداشت می فرستاد...
در فروردین سال 60, وقتی تازه از مصاحبه های طولانی راجع به نیروها و خط مشی های مختلف (بازرگان, اکثریت, امّت, حزب توده و پیکار) فراغت یافته بودم, شکری نامه مفصّلی نوشت. در آن نامه از جمله نوشته بود که چند روز عید را در گوشه یی بوده و وقتش را صرف مطالعه آخرین قسمت آن مصاحبه های طولانی کرده است. سپس نتیجه گیری کرده بود که: به این ترتیب قلب جنبش به مجاهدین منتقل شد و از این پس تا خمینی باقی است مجاهدین به عنوان قلب جنبش عمل خواهند نمود. بعد هم اضافه کرده بود که فکر نکن قصدم از بیان این نکته تمجید و تعارف است, بلکه می خواهم مسئولیت تاریخی مجاهدین را یادآور شوم...
کمی بعد, در اوایل اردیبهشت 60, "مجاهد" انتشار صفحات ویژه "شورا" را آغاز کرد. هدف, سمتگیری به جانب همین شورای ملی مقاومت امروز بود. شکری که خود از نخستین مشوّقان این حرکت و این هدف بود, در نخستین شماره (10 اردیبهشت 60) نوشت: "شورا در این مرحله می خواهد زبان انقلاب باشد, بعد محوری برای تجمّع نیروهای انقلاب, و آن¬گاه است که می تواند, در تناسب با ماهیت خویش, نظام حاکم برخاسته از عمق دل و اندیشه مردم و انقلاب آنان باشد".
امّا درست در شب 30 خرداد سال 60 ـ شبی که مجاهدین باید به تنهایی برای تظاهرات سرنوشت ساز فردا و تمامی عواقب آن, یعنی شروع مبارزه مسلّحانه, تصمیم می گرفتند ـ من مفهوم آن مسئولیت تاریخی را, که شکری از پیش گوشزد کرده بود, به خوبی, و البته با تلخی تمام, دریافتم.
یکی از بارزترین وجوه شخصیت شکری این بود که هیچ گاه انقلابی نمایی نمی کرد و به همین دلیل پیوسته, در سراسر دوران زندانش, هدف موهن ترین برچسبها و برخوردها از جانب نارفیقانی بود که حتی پس از شهادت شکری نیز از آن همه تحقیر و توهین که در حق او روا داشته بودند, کلمه یی در پوزش و انتقاد از خود نگفتند. چه می شود کرد؟ در دنیای دون رسم بر این است که وقتی کسی شهید می شود یا درمی گذرد, به طور صوری عزیز می شود, امّا کمتر کسی از این که در حق شهید یا فرد درگذشته, چه ستمها یا فشارهایی را رواداشته سخن می گوید. بنابراین اجازه بدهید به مناسبت یادنامه حاضر, قبل از این که به سراغ دیگران برویم, من از مجاهدین و در رأس آنها از خودم (به عنوان مسئول اوّل این سازمان) انتقاد کنم؛ انتقادی که باید به هنگام حیات شکری به او می گفتم و در سالهای اخیر (بعد از شروع مبارزه مسلّحانه) که ماهیت خیلی افراد و جریانات را شناختیم (یا بهتر شناختیم) برایم روشن شده است: ما می بایست در انتخابات خبرگان (مرداد 58) و انتخابات مجلس (اسفند 58) شکری را به هر قیمت کاندیدا می کردیم و به جای ریختن صدها هزار رأی مفت و مجانی ـ که در حقیقت به بهای ضرب و جَرحهای فراوانی، که بعدها هر یک به نحوی بلای جان نسل به خون تپیده مان شد و در خنجرزدن از پشت و از مقابل چیزی فروگذار نکرد, شکری را به توده های مردم معرفی می کردیم؛ همان شکری را که در زمان شاه, نه در حاشیه و نه در بستر عافیت, بلکه بر تخت شکنجه و در کنج سلول جای داشت. اگر چه می دانم که کاندیداشدن به هیچ وجه مسأله شکری نبود و به همین دلیل نیز در مذاکراتی که, از جمله در شورای معرّفی کاندیداها, با خود او داشتیم, به دلیل تحت تعقیب بودن جبهه دموکراتیک, اوّل خودش را کنار گذاشت. امّا من می بایست این امر را جدّی می گرفتم؛ می بایست به خاطر ارزش و حرمت مبارزاتیش و به خاطر این که درد خلق و انقلاب داشت, قانعش می کردم که, ولو وزارت کشور خمینی نپذیرد, او باید به عنوان کاندیدایی از نسل انقلاب به توده های مردم، هرچه بیشتر، شناسانده شود.
مجاهدین توان حل مسأله یی را که شکری مطرح می کرد، داشتند. آن چه ما (و مشخّصاً خود من) کم داشتیم از یک سو، نشناختن قدر و شأن و حرمت مبارزاتی شکری و از سوی دیگر، فقدان تجربه و نشناختن بی ریشگی و دودوزه بازی میانه بازان بوقلمون صفتی بود که در آن ایام خود را با اهداف انقلابی ما همسو و هماهنگ نشان می دادند و از قبل طهارت سیاسی و مبارزاتی نسل به خون شسته ما و تبلیغات گسترده و سراسریمان, به سود خود بسا بهره برداریها نمودند. حقیقتاً هم که "تجربه به بهای خون به دست می آید"...
اولین بار در پاییز سال 50 با استفاده از غفلت نگهبان سلولهای انفرادی شکنجه گاه اوین, شکری را برای چند لحظه کوتاه دیدم. 20 سلول انفرادی وجود داشت که در هریک گاه تا 4 نفر را ـ که زیر شکنجه و بازجویی بودند ـ جا می دادند. این 20 سلول را یک اتاق نگهبانی از هم جدا می کرد, به طوری که 5 سلول در یک طرف و 15 سلول در سمت دیگر واقع می شدند. در سلول شماره 1، که مجاور ما بود, فدایی شهید و قهرمان عباس مفتاحی جای داشت. در سلول دوم من بودم و شهید حاجیان و دو نفر دیگر. چند سلول آن طرف تر, به تازگی فدایی قهرمان مسعود احمدزاده را آورده بودند که با برادر مجاهد ما مهدی ابریشمچی بود. سلولهای مقابل نیز انباشته از قهرمانانی هم چون علی باکری, محمود عسکری زاده, ناصر صادق, اسدالله مفتاحی و مجید احمدزاده بود که مدتی بعد تیرباران شدند. در سمت دیگر نیز بزرگانی هم چون شهید بنیانگذار ما، محمد حنیف نژاد، زندانی بودند.
در تمام طول شبانه روز به جز قدم زدن در عرض یک و نیم متری سلول, تنها سرگرمی ما این بود که از درز پنجره آهنی کوچکی که برای کنترل نگهبان بر داخل سلول روی درب آهنی تعبیه شده و همیشه هم بسته بود, راهرو را دید بزنیم و ببینیم که چه کسی را می آورند و چه کسی را می برند.
یک روز صبح یکی از هم سلولیها, پاک نژاد را شناخت و معلوم شد در همان حوالی سلول ماست. پس می بایست در فرصتی, به هنگام رفتن به دستشویی یا گرفتن کاسه غذا, که در سلول باز می شد، تماس می گرفتیم و از این که دشمن در سلولهایمان جاسوس ندارد، مطمئن می شدیم و آن¬گاه با "مورس" یعنی با ردّ و بدل کردن علائم از طریق کوبیدن به دیوار, ارتباط برقرار می نمودیم.
بالاخره در یکی از همین فرصتها بود که با پاک نژاد و سلول او وصل شدیم و معلوم شد که یکی از برادران مجاهد هم سلول اوست. در ارتباطات بعدی روشن شد که او را به تازگی از تبعیدگاهش در زندان بندرعباس به اوین آورده اند تا ضمن برای مصاحبه دادن نیز تحت فشار قرارش بدهند. تا آنجا که من می دانم ـ به خصوص در زندانهای ساواک ـ هیچ گاه فشار برای مصاحبه گرفتن از شکری برداشته نشد. نفس انتقال از زندان شهربانی به زندان ساواک مبین واردآوردن فشارهای مختلف بود.
اگر درست به یادم مانده باشد شکری را پس از اوین به زندان عشرت آباد بردند و پس از مدتی به قزل قلعه, و بعد, در سال 52, به زندان قصر, و بعد به زندان کمیته (که دوباره قدری هم شکنجه شد) و سپس دوباره به اوین و بندهای مختلف آن, و سرانجام به تبعید در زندان مشهد فرستادند. از همان جا بود که در اوج قیام مردمی, شکری از زندان آزاد شد. اگر چه خمینی خائن و جنایتکار, که سرانجام پاک نژاد را در شکنجه گاه اوین به شهادت رساند, رکورد وحشیگری و شکنجه و شقاوت شاه را صدها بار شکسته است, امّا ناگزیر باید یادآوری کنم که در زندانهای شاه نیز هرکس که سرشناس و از شهرتی برخوردار بود, به طور مضاعف زیر فشار و در معرض انواع تهدیدها قرار می گرفت تا بلکه درهم بشکند.
در چنین شرایطی من به کرّات از شکری شنیدم که: همه فشارهای رژیم یک طرف, و فشارها و برچسبها و اذیت و آزار نارفیقان یک طرف؛ نارفیقانی که از قضا خیلی هم به اصطلاح چپ می زدند (و مثل این روزها الدورم بلدورم میان تهی و چپ نمایانه شان در حرف خیلی غلیظ می نمود، امّا در عمل پیوسته در محظوریت خطیر قرار می گرفتند). تازه بعدها هم روشن شد که یکی از سرکردگان آنها خود عامل ساواک بوده است.
یکی دیگر از ویژگیهای سیاسی و بارز شکری وفاداری عمیق او به مبارزه مسلّحانه بود, آن هم در بحبوحه شرایط سخت آن سالهای تیره و تار, که فوج فوج افرادی که در رابطه با مبارزه مسلّحانه به زندان آمده بودند به دلایل مختلف می بریدند و یکی پس از دیگری مبارزه مسلّحانه را نفی نموده و به اصطلاح آن روز اعلام "سیاسی کاری" می کردند. در این میان جماعتی که با شکری نیز هیچ سرسازگاری نداشتند, پرچم آنارشیسم برافراشتند و در مسیر حرکت خود خواستار انحلال هر تشکل سیاسی و حتی صنفی در داخل زندان شدند و در همین راستا بود که در برچسب زنی به شهید قهرمان بیژن جزنی و اذیت و آزار او نیز هیچ کوتاهی نکردند, تا آنجا که فرد نامتعادلی را پیش انداخته بودند که پس از انواع توهینهای رکیک به جزنی, به صورت او سیلی هم بزند، که البته در عمل از آن عاجز ماند.
در حقیقت همین گرایش سکتاریستی و اپورتونیستی, که امروز علیه جنبش انقلابی سراسری از هیچ کارشکنی کوتاهی نمی کنند و هیچ حدّ و مرزی نمی شناسند, آن روزها هم نه جزنی ها و پاک نژادها و نه تشکیلات استوار مجاهدین در زندانهای تهران را نمی توانستند تحمّل کنند.
دقیقاً به یاد دارم که در سال 53, یک بار شهید جزنی را از زندان قصر برای بازجویی به کمیته بردند و چند ماهی در آنجا نگاه داشتند. وقتی برگشت به پاک نژاد گفت باور کن در شکنجه گاه کمیته, حتّی به هنگامی که صدای ضجّه و ناله زنها در زیر شکنجه به گوشم می رسید و فکر می کردم که یکی از آنها ممکن است همسر خودم باشد, به این میزان که در این ایام در زندان تحت فشار هستم, احساس ناراحتی و فشار نمی کردم.
می دانیم که در 30 فروردین سال 54, جزنی و 6 تن از یاران قهرمانش همراه با مجاهدان قهرمان کاظم ذوالانوار و مصطفی خوشدل, به بهانه این که گویا قصد فرار داشته اند, در تپّه های اوین تیرباران شدند. سپس بسا بزرگداشتها از شهید جزنی به عمل آمد, امّا هیچ یک از نارفیقان نگفت که در حق او چه بی حرمتیها و ستمهایی روا داشته است.
روشن است که وجود اختلاف در میان گروهها و شخصیتهای سیاسی امری طبیعی است. امّا اختلاف نظر کجا و کار را به آنجا رساندن که جزنی ها و پاک نژادها تا آن حد احساس فشار و ناراحتی از دست رفقای خودی بنمایند کجا! از بی تشکیلاتی و جهت گم کردگی زندانیان در آن ایام (هم چنان که امروز از بی محور بودن و شاخص نداشتن جنبش انقلابی) دو کس بالمآل سود می بردند و صفا می کردند. یکی در آن طرف میله ها, که همان رژیم شاه بود و از انفعال ناشی از پراکندگی و گسستگی زندانیان برای جذب عناصر ضعیف تر, سود می برد و دیگری در این سوی میله ها, که همان حزب توده و سایر گروهها و جریانهای به اصطلاح سیاسی کار و مخالف مبارزه انقلابی مسلّحانه بودند و از نزول و افت مقاومت مسلّحانه و تشکلها و طرفداران مبارزه انقلابی, به سود خط مشی های انحرافیشان، به غایت، بهره برداری می کردند.
به نظر من زمینه فکری توده یی شدن بعدی خیلی از فداییها (اکثریت) از همین جا فراهم شد. سیاست اعلام شده رسمی حزب توده نیز, آن چنان که همگان می دانند, این بود که مبارزه مسلّحانه با رژیم شاه, انحراف و ماجراجویی و تروریسم است و شرایط عینی و ذهنی انقلاب علیه رژیم شاه موجود نیست. اضافه براین حزب توده, طبق معمول, در اصلاحات و انقلاب سفید رژیم (شاهنشاهی) "سمت گیریهای مثبت" نیز پیداکرده بود که خود بحث جداگانه یی است.
امروز نیز می بینیم که سود عملی هر نیشتری به مقاومت مردمی و انقلابی و هر سوزنی به شورای ملی مقاومت, لاجرم یا به کیسه ضدانقلاب غالب و مغلوب می رود یا به جیب خط مشی های انحرافی.
شکری این حقیقت عام و خدشه ناپذیر را تا بُن استخوان درک کرده و به آن معتقد بود. به همین دلیل وقتی آن روزها, اپورتونیستهای چپ نما تحت عناوین پرولترپناهانه, سازمان مجاهدین را در یک مقطع متلاشی کردند, شکری اوّلین نفری بود که موضع گرفت و آن را "خیانت به جنبش انقلابی" اعلام کرد. از آن پس نیز تا پایان دوره زندان, به کرّات از خود من می پرسید آیا مطمئن هستی که داستان فرار سرکرده جریان اپورتونیستی از زندان ساری واقعی بوده, و خلاصه این قضایایی که منجر به متلاشی شدن سازمان مجاهدین شد, از نظر تو مشکوک نیست؟
با این تفاصیل ناگفته پیداست که یکی از نابخشودنی ترین گناهان شکری, چه از نظر صاحبان "سکت"ها و خط مشی های انجرافی, که آن همه آزارش می دادند, و چه از نظر دژخیمان رژیم خمینی، که در نهایت به قتلش کمر بستند, همانا حمایت تمام عیار سیاسی او از مجاهدین و مبارزه مسلّحانه انقلابی بود.
حقیقت این است که در زندانهای شاه نیز آخوندهای ارتجاعی و عناصری مانند لاجوردی و کچویی و عسکر اولادی و بهزاد نبوی و رجایی و رفسنجانی, از شکری به خاطر رابطه اش با مجاهدین و حمایتش از موضعگیرهای مجاهدین علیه راستگرایان مرتجع (که دوست داشتند سازمان مجاهدین خلق ایران را به دار و دسته یی شبیه "مجاهدین انقلاب اسلامی" مبدّل کنند) هیچ دل خوشی نداشتند و بسا علیه او لُغُز می خواندند.
پس از قیام ضد سلطنتی نیز موضعگیریهای شکری در چارچوب "جبهه دموکراتیک ملی ایران" نیازی به شرح و بیان ندارد و معلوم است که ارتجاع خون آشام را تا کجا نسبت به او خشمگین کرده است. کافی است به مطلع نخستین نوشته "شکری" در صفحات "شوراگی نشریه "مجاهد" به تاریخ 10 اردیبهشت 1360 نظر بیفکنیم تا جای هیچ گونه ابهامی باقی نماند:
«انقلاب ایران در آستانه شکست است. مردم رنجدیده ما نگران بلیاتی هستند که به یمن حکومت انحصارطلبان دغلباز حزبی, به صورت بیکاری و فقر, جنگ و آوارگی, گرسنگی و فحشا و بالاخره دیکتاتوری و اختناق گریبانشان را گرفته و دامنه آنها هر روز گسترش بیشتری می یابد. ضد انقلاب در این میان بیکار ننشته است. او موذیانه تمام این بدبختیها را ناشی از "انقلاب" تبلیغ می کند و کوشش دارد با توجه به سرخوردگی توده های محروم مردم و نومیدی آنان از ارتجاع حاکم, این ایده را القا کند که "دوره شاه بهتر بود". نیروهای انقلاب هم اکنون شاهد رشد این اندیشه اند. وقتی شرایط عینی انقلاب فراهم شد, شرایط ذهنی آن آماده نبود. پس, در جریان عقب نشینی امپریالیسم, نیرویی که از قعر جان انقلاب برخاسته باشد, جایگزین دستگاه وابسته آن نشد. نیرویی که پس از خروج سیاسی امپریالیسم به قدرت رسید, انقلابی نبود چون دموکراتیک نبود. مگر نه این که انقلاب ایران یک انقلاب دموکراتیک بود؟ و ضد امپریالیست هم نبود، چون دموکراتیک نبود و مگر نیرویی می تواند ضدامپریالیست باشد امّا با دموکراسی دشمن باشد؟"
از همه اینها می خواهم نتیجه بگیرم که یاد پاک نژاد, هم چون یادکردن از هر حماسه و شهید بزرگ دیگر, بایستی با تأکید بر ارزشهای والایی که او مدافع آنها بوده, و محکوم نمودن ضد ارزشهایی که او از آنها دوری جسته و تحت فشار آنها به سر برده است, همراه باشد. و الاّ چنان که باید از او قدردانی نمی شود و تجلیل از او از اَبعاد صوری فراتر نمی رود. دقیقاً در این نقطه می توان مرزهای روشنی میان تعریف و تمجیدهای صوری و بزرگداشتهای محتوایی و ارزشی ترسیم نمود و در همین راستا به انتقاد از خود صادقانه نیز پرداخت. و الاّ آن چه می ماند, تکه پاره کردن تعارفات و تعزیه خوانیهای معمول است.
صحبت که به اینجا رسید اجازه بدهید به نمونه دیگری نیز اشاره کنم که به مرحوم دکتر غلامحسین ساعدی مربوط می شود. گرامی داشتن خاطره او, به ویژه از زاویه هنر و ادبیات مبارز و متعهّد, البته امر مستَحسَن و پسندیده یی است و در ضمن، کاری است که, در خارجه, برای هیچ کس ضرری هم ندارد. امّا در برابر فشارهایی که در آخرین مقطع حیات شادروان ساعدی, برای واداشتن او به موضع گیری علیه شورای ملی مقاومت یا مجاهدین, یا لااقل قطع همکاری با ماهنامه "شورا", از سوی افراد و جریانهای مختلف بر او اعمال می شد, جای آن دارد که بپرسیم چرا هیچ یک از کسانی که به طور صوری از او تجلیل کردند و برای رنجها و دردهایش ابراز غمخواری نمودند, از این مقوله و از این فشارها سخنی نگفت؟ هم چنان که از پایداریش در برابر این فشارها هیچ یادی نکردند. از قضا شکری و ساعدی با هم بسیار دوست و صمیمی و حتی مدتی در تهران هم خانه بودند. منظور من از یادآوری فشارهای نارفیقانه یی که این هر دو به خاطر حمایت از مبارزه انقلابی متحمّل شده اند, بستانکاری از هیچ کس و از هیچ جریانی نیست. فقط می خواستم حق از یاد رفته یی از آنان را, که همانا حق پایداری و مقاومت ایشان در برابر آن گونه فشارها می باشد, و در رسوم معمول عموماً به سکوت برگزار می شود, خاطر نشان کرده باشم.
از خصوصیات برجسته شکری, که قطعاً سایر دوستان و رفقای او بیشتر از من مطّلعند, موقع شناسی و سرعت انتقال فوق العاده او بود. خاطره فراموشی ناپذیری در این باره دارم که مربوط به "جریان نماز" در زندان قصر, در تابستان 1353 است. جریان از این قراربود که در اواخر بهار و فصل تابستان، که صبحها آفتاب زود طلوع می کند, دژخیمی به نام سرگرد زمانی, که در آن ایام رئیس زندان سیاسی بود و در شکنجه و سرکوب زندانیان نظیر نداشت, یک روز ناگهان از بلندگوهای زندان اعلام کرد که زودتر از ساعت 5 یا 5 و نیم صبح کسی حق ندارد برای ادای نماز صبح از اتاقش بیرون بیاید, حال آن که در این ساعات آفتاب طلوع کرده و وقت نماز صبح گذشته بود. به عبارت دیگر، جناب دژخیم در یک لحظه تصمیم گرفته بود که حجّت الاسلام ! هم بشود و نماز صبح را از عهده همه مسلمین نمازگزار زندان بردارد! اگر ما (مجاهدین) به این حکم تن می دادیم که وای به حالمان. زیرا بدیهی بود که از روز بعد دژخیم زمانی یک قدم جلوتر می گذاشت و لابد نمازگزاردن به آریامهر را بر ما واجب می نمود! این بود که قاطعانه تصمیم گرفتیم، به هر قیمت، مقاومت کنیم و برنامه حساب شده و مرحله بندی شده یی نیز برای این کار ریختیم. این توطئه ظرف یکی دو ماه شکست خورد. البته بهای آن خیلی سنگین بود. بسیاری به شدّت مضروب و شکنجه شدند و به سلولهای انفرادی رفتند و کتکها خوردند تا خبر به بیرون از زندان رسید و خانواده ها موجی به راه انداختند و سراغ مقامهای رسمی و محافل مذهبی رفتند و دست آخر نوک خبر در یکی از روزنامه های رسمی رژیم نیز بیرون آمد و الخ.
امّا از آنجا که مقاومت در برابر دژخیم زندان و ایادی شکنجه گر او به هرحال به تمام زندانیان (یعنی افراد و گروههای غیرمسلمان) نیز مربوط می شد, لاجرم می بایست تصمیم و برنامه خود را با ایشان نیز درمیان می گذاشتیم. برخی مخالفت کردند؛ عده یی مسأله را مربوط به مجاهدین و مذهبیها قلمداد کردند و خود را کنار کشیدند؛ برخی نیز نظر تأییدآمیز داشتند. عده یی هم می گفتند چه اشکالی دارد نمازتان را یک مدت دیرتر بخوانید!
امّا قاطع تر, شوق انگیزتر و پرروحیه تر از همه، شکری بود. در شرایطی که مأموران همه ارتباطات با مجاهدین و به خصوص خود مرا, به شدّت و اضافه برمعمول, تحت نظر داشتند, و گاه در هر ساعت بارها و بارها به اتاقم سر می زدند, شکری به سراغم آمد و گفت یک راه بیشتر وجود ندارد و آن مقاومت تمام عیار است. از او پرسیدم که آیا فکر می کند سایر زندانیان تحمّل فضای مقاومت تمام عیار را داشته باشند؟ شکری گفت: از دو حال خارج نیست، یا مقاومت شما بر سر نمازخواندن پیروز می شود که در این صورت, پس از نزدیک به یک سال که زمانی بر سرکار آمده و این همه سرکوب کرده, کل فضای زندان را عوض خواهید کرد. امّا اگر مقاومت شما به پیروزی منجر نشد و فرضاً, به دستور خود شاه هم که شده, همه شما را تار و مار و پخش و پلا کنند و به تبعیدگاههای مختلف بفرستند, باز هم پس از یک سال سرکوب و تضعیف روحیه زندانیان, شما مجاهدین لااقل توانسته اید "سنّت مقاومت" تحت حاکمیت دژخیم زمانی را مجدّداً پایه گذاری و احیا کنید و این در شرایط موجود کم چیزی نیست, مبادا که تو به "سنت مقاومت" کم بها بدهی.
از شکری پرسیدم به هرحال تکلیف بقیه زندانیان, که در این میان ممکن است به خاطر مقاومت ما آسیبی هم به آنها برسد, چه می شود؟ گفت: این را که دیگر من نباید به تو بگویم. تو مسئول درهم شکستن توطئه و مسئول بالابردن روحیه ها و مسئول گذاشتن "سنت مقاومت" هستی و الاّ هر روز دشمن می تواند با یک توطئه دیگر, اولاً، باعث مرزبندی میان زندانیان و عقب نشاندن آنها از حداقل های صنفی و عقیدتی بشود و ثانیاً به این گونه عقب نشینی ها هم قناعت نکند و بعدها خواستار عقب نشینی بیشتر نظیر ندامت و..... نیز بشود. بنابراین بگذار بقیه هرچه می خواهند بگویند.
وقتی چنین روحیه و قاطعیتی در شکری دیدم, گفتم می دانی که دیروز موسی (خیابانی) و چند تن دیگر از برادران ما را, به خاطر اعتراض و آغازنمودن مقاومت, به سلولهای انفرادی منتقل کرده اند؟ امروز و فردا هم, برطبق برنامه, نوبت دسته های دیگر است. آیا می توانم از تو بخواهم که اگر خود مرا هم بردند تو در میان عموم زندانیان مبلّغ صحّت نظریه مقاومت و کوتاه نیامدن باشی؟ شکری گفت: خاطرت جمع باشد, ولی تحرّکت را کم کن تا حتی المقدور دیرتر نوبت به خودت برسد و مثل سرکوب سال گذشته (تیر52) اول خود تو را به انفرادی یا زندان غیرسیاسی نبرند. چون مقاومتی که "سر" نداشته باشد به جایی نخواهد رسید, به خصوص حالا که موسی را هم برده اند.
ما (مجاهدین) تا آنجا که توانستیم, طبق برنامه مان و به طُرُق مختلف, بر دامنه اعتراض و مقاومت (همراه با کتک خوردنهای فراوان) در بندهای مختلف زندان افزودیم, تا این که به دستور رئیس کل زندان قصر (سرهنگ محرّری) و رئیس شهربانی وقت, که می گفتند مستقیماً از شاه دستور می گیرد, گاردهای ضداغتشاش (که یکی دو دسته از آنها از قبل نیز در زندان قصر مستقربودند) افزایش یافتند و زندان سیاسی را تحت کنترل و محاصره دائمی قرار دادند و صبحها هم پشت دیوار بند ما با سر و صدای زیاد, به قدم رو و کشیدن فریادهای "جاوید شاه" می پرداختند.
پس از چند هفته مقاومت, در اثر فشارهای داخل زندان و بیرون زندان, دشمن به این نتیجه رسید که انگشت گذاشتن بر مسأله نماز کاری بی نتیجه و ابلهانه است و از نظر اجتماعی و تبلیغاتی به سود او نیست. در عین حال رؤسای زندان به خوبی می دانستند که اگر مفتضحانه عقب نشینی کنند, قافیه را به کلّی خواهند باخت. در این فاصله, رئیس زندان یکی دو بار, هم برای آزمودن روحیه و هم برای مذاکره, مرا به دفتر خود خواست. ابتدا مقداری تهدید بود و بعد هم قدری زبان خوش. جواب من هم این بود که فایده ندارد, شما که می خواهید ما را زجرکش کنید! پس چه بهتر که بر سر همین مسأله نماز باشد.
یکی دو روز بعد رئیس کل زندان (محرّری) بدون حضور رئیس زندان سیاسی (زمانی) با گاردهای ضداغتشاش به زندان سیاسی هجوم آوردند و حیاط بند 6 را, که محل سکونت ما بود, اشغال کردند. محرّری گاردها را با آن چماقها و سپرها و کلاه خودها و کپسولهای گاز اشک آور و چکمه های ساق بلند در یک طرف, با حالت تهاجمی, قطار کرد و زندانیان را هم در طرف دیگر. ما کفش هم نداشتیم و دمپایی لاستیکی تنها سلاحمان بود! صحن زندان را هم, براساس تجارب سال گذشته, کاملاً آسفالت کرده بودند تا فی المثل کسی نتواند آجری یا سنگریزه یی در صحن یافته و با آن به مقابله برخیزد. سپس رئیس کل زندان در فضای آکنده از تهدید و ارعاب شروع به توپ و تشرزدن کرد و خط و نشانها کشید که: بله, هر که بخواهد شورش و شلوغ کند همین جا او را می کشیم و به دار می کشیم و ...
من که دیدم طرف خیلی شلوغ می کند و دارد فضا را کاملاً به سود خودش برمی گرداند برای تغییر فضا دست بلند کردم و اجازه صحبت خواستم و به اختصار گفتم که بحثی از شورش در میان نیست و مشکل از آغاز بر سر نیم ساعت عقب بردن ساعت نماز و بیداری است و امیدواریم شما هم مسأله را حل کنید. رئیس زندان که جیغ و دادهایش را کرده بود, صفحه را برگرداند و, ضمن مقداری منفی بافی, بالاخره کمی عقب نشست و گفت: "از جناب سرگرد زمانی رئیس زندان ضدامنیتی" خواهد خواست که اگر تقاضای زندانیان همین است "لطفی بفرمایند" تا زندانیان "رفاه حال بیشتر" داشته باشند.
در این لحظه فضا دیگر تغییرکرده بود. امّا دل خود من به هیچ وجه راضی نمی شد که صحنه همین جا تمام شود. از یک طرف من به عنوان سخنگویی از جانب مجاهدین و نمازگزاران, حول مسأله مشخّص مجاهدین و نمازگزاران وارد بحث شده بودم و نمی بایست روی هیچ مسأله دیگر انگشت می گذاشتم تا طرف مقابل بهانه جویی نکند, از طرف دیگر، بسیار ضرورت داشت که کس دیگری هم از میان زندانیان صحبتی بکند تا فضا و تعادل موجود بین زندانی و زندانبان, بیشتر به سود ما بچرخد.
از قضا همین طور هم شد و یکی از مجاهدین نیز دنباله صحبت را گرفت, ولی باز هم کافی نبود و می بایست مرزبندی بین مسلمان و غیرمسلمان نیز در برابر دژخیم و گاردهایش, در همان جا به طور سیاسی شکسته می شد.
در این لحظه بود که شکری با سرعت انتقال فوق العاده, در حالی که بخش غیر مجاهد زندانیان (که طبعاً ارتباطی با مسأله نماز نداشتند) در سکوت فرو رفته بودند, شروع به صحبت کرد و مسأله را به اوج سیاسیش رساند و گفت: در عین حال که من مسلمان و نمازگزار نیستم ولی حس می کنم که اداره زندان با فشارهایی از این قبیل گویا قصد دارد ما را تحت فشارهایی به جانب اظهار ندامت یا مصاحبه گرفتن ببرد, در حالی که ما محکوم شده ایم و داریم زندانمان را می کشیم و بحثی از شلوغی و شورش هم در میان نیست.
در این جا بود که رئیس کل زندان ناگزیر از عقب نشینی کامل شد و گفت: خیر, ما با عقاید شما کاری نداریم, مشروط به این که قوانین زندان را رعایت کنید.
بدین ترتیب فضا به طور کامل به سود ما چرخید و ساعتی بعد گاردها را نیز از حیاط بند ما بیرون بردند. در حالی که رئیس کل زندان حق ایستادگی ما بر عقایدمان را از لحاظ سیاسی نیز به رسمیت شناخته بود, دیگر جای پیشروی برای دژخیمان نمی ماند و این نخستین پیروزی و دستاورد مقاومت ما پس از یک سال سرکوب شدن مستمر و وحشیانه بود. گاردها بند ما را ترک کردند.
من, در همان صحن حیاط, شکری را در آغوش گرفتم و سر و صورتش را بوسیدم. به راستی که با شهامت و هوشیاری و سرعت انتقال, موقعیت را به سرعت درک کرده و ما را به نقطه اوج رسانده بود و این کاری بود که در آن شرایط رُعب و وحشت از هیچ کس دیگربر نمی آمد.
یکی دیگر از خصایص برجسته شکری "آدم شناسی"او بود, به نحوی که در چند برخورد خوب می توانست مخاطب خود را بشناسد, و من اغلب می دیدم که شناختها و تحلیلهایی که از افراد مختلف ارائه می دهد، کاملاً واقع بینانه یا مقرون به حقیقت است. از غیر مجاهدین که بگذریم, به یاد دارم که درمورد شماری از مجاهدین نیز اظهار نظرهایی می کرد که تا این تاریخ صحّت اغلب آنها برایم ثابت شده است, چه درمورد برخی عناصر که, پس از ضربه اپورتونیستی سال 54, به دامان راست درغلتیده و از سازمان ما تصفیه شدند و چه درمورد شهدایی هم چون سردارمان موسی یا هم چون قهرمان شهید کاظم ذوالانوار, که شکری حاضر بود بر سر قوام و دوام آنها سوگند بخورد. هم چنین در باره برادرمجاهدمان محمود عطایی, که پس از ضربه اپورتونیستی سال 54, او را از تهران به زندان مشهد فرستاده بودیم تا اوضاع مجاهدین را درآن جا رو به راه کند و در آن جا آخرین ماههای زندانش را با شکری گذرانده بود.
در نخستین دیدار پس از آزادی از زندان, شکری مقدمتاً به من گفت: اوّل صبرکن چیزی را که با خودم عهد کرده ام به تو بگویم, تا یادم نرفته بگویم و آن این که عجب کادرهایی سازمانتان دارد! گفتم: چطور؟ شکری گفت: اگر بگویم که در اداره بچه هایتان در زندان مشهد, محمود عطایی از خودت هیچ کم نداشت و واقعاً به عالی ترین و صمیمانه ترین نحو وظایفش را انجام می داد, باور می¬کنی؟ و بدان که این محمود عطایی, اگر چه هیچ اهل قیافه گرفتن نیست, امّا آینده اش خیلی خوب و درخشان است.
از دیگر خصوصیات بارز شکری شمّ عملی او در حل و فصل مسائل مختلف بود, بدون این که در دام دُگمهای مختلف بیفتد. از این بابت نمونه های بسیاری از او سراغ دارم که بیان آنها محتاج فرصت دیگری است.
یک خصوصیت دیگر شکری, که نمی توانم از ذکر آن فروگذار کنم, تواضع و فروتنی صمیمانه اش بود. به خاطر دارم که در مسائل و تصمیم گیریهای دسته جمعی بارها, با آن که نظر خودش چیز دیگری بود, می گفت: خوب, زیاد بحث نکنیم, لُری (یعنی واضح و ساده) بگو ببینم باید چه کار کرد, تا برویم دنبالش, بعد وقت برای بحث زیاد است.
آخرین نکته یی را که نمی توانم از ذکر آن, حتّی در این نوشته مختصر, فروگذار کنم, خاطره بسیار انگیزنده و در عین حال پرمعنای مسلّح شدن شکری است.
در اوایل اسفند 57 که ستاد مرکزی مجاهدین به تازگی در ساختمان سابق "بازرسی شاهنشاهی" مستقر شده بود و رفت و آمد زیادی هم حول و حوش آن جریان داشت, یک روز شکری به رسم معمول عنایت کرد و برای احوال پرسی به آن جا آمد. با دیدن سر و سامان مجاهدین غرق در خوشحالی بود و به محض ورود, وقتی مرا دید, گفت: دیدی آن سالها در زندان به تو می گفتم که شما از بین نخواهید رفت؟ حالا ببین که مردم چه استقبالی از شما می کنند. بعد مقدار زیادی از تهدیدها و خطرهای آخوندیسم ارتجاعی صحبت کرد و از نقطه نظرها و خطوط ما نیز سؤال نمود. در اواخر صحبت گفت: راستی من حس می کنم در این بلبشو امنیتی ندارم, به نظر تو چه باید بکنم؟ گفتم: آخر تو که در یک جا آرام و قرار نداری, به اندازه کافی هم که حبس کشیده ای (شکری از عنفوان جوانی حدود 18 بار دستگیر و زندانی شده بود) نمی توان گفت که یک گوشه بنشین, به خصوص که معلوم نیست نوبت حبس بعدی تو و من چند وقت دیگر فرا برسد! حالا بگو ببینیم برای تأمین امنیت تو چه می توان کرد؟ آیا موافقی هر جا که می روی برادران مجاهد ما همراهت باشند؟ گفت: نه, نه, نمی خواهم اسباب زحمت آنها بشوم. گفتم: بی خودی بهانه نیاور, تازه مزه آزادی را چشیده ای و پس از حدود ده سال زندان, دیگر تحمّل محدودیت و داشتن چند نگهبان جدید را, و لو از مجاهدین باشند, نداری! به تأیید خندید و گفت: خیلی خوب, پس بگو یک اسلحه یی, چیزی , به من بدهند پیشم باشد. تو که می دانی به شهر خودمان هم نرفتم, فالانژهای آن جا هم برایم خط نشان کشیده اند. من اسلحه کمری خودم را باز کردم و گفتم اگر این چیزی را حل می کند, بفرما. شکری گفت: نه این برای خودت لازم است, این را نمی گیرم. بعد با هم به اسلحه خانه رفتیم. برادر مجاهدمان محمدعلی توحیدی نیز سر رسید و شکری را دید. بالاخره اسلحه کمری مناسب را برای شکری پیداکردند. شکری کمربندش را باز کرد, از گیره غلاف کمری عبور داد, خشاب را پرکرد و کارگذاشت, و لحظاتی بعد که کمربند را مجددأ بسته بود, دکمه های کتش را هم بست و سینه یی سپر کرد. برانگیختگی درونی و برافروختگی مختصر چهره سبزه اش برایم کاملاً محسوس بود. کنجکاوانه در تمام مدتی که اسلحه می بست, حالتش را زیر نظر داشتم: شکراله پاک نژاد, مبارز نامداری که سالها پیش, در بدو ورود به زندان قزل قلعه پس از بازگشت از تبعید در زندانهای جنوب کشور, خود را به جمع, "سرباز وفادار مبارزه مسلّحان" معرّفی کرده بود, پس از قریب به ده سال زندان حالا مسلّح و سرافراز در برابرم ایستاده بود. در لبخندش و در سینه سپرکرده اش شرف و افتخار و اعتماد به نفس یک خلق قهرمان را می دیدم».