شما را به خوبی می شناسم. معلم، آموزگار، همسایه ی ستاره های خاوران، همکلاسی ده ها یار دبستانی که دفتر انشایشان پیوست پرونده هایشان شد و معلم دانش آموزانی که مدرک جرمشان اندیشه های انسانیشان بود. شما را به خوبی می شناسم، همکاران صمد و خان علی هستید.
مرا هم که به یاد دارید
منم ، بندی بند اوین
منم دانش آموز آرام پشت میز و نیمکت های شکسته ی روستاهای دورافتاده ی کردستان که عاشق دیدن دریاست
منم به مانند خودتان راوی قصه های صمد اما در دل کوه شاهو
منم عاشق نقش ماهی سیاه کوچولو شدن
منم، همان رفیق اعدامیتان
حالا دیگر کوه و دره تمام شده بود و رودخانه از دشت همواری می گذشت. از راست به چپ رودخانه های کوچک دیگری هم به آن پیوسته بودند و آبش را چند برابر کرده بودند...ماهی کوچولو از فراوانی آب لذت می برد...ماهی کوچولو خواست ته آب برود .می توانست هرقدر دلش خواست شنا کند و کله اش به جایی نخورد ناگهان یک دسته ماهی را دید ، 10000تایی میشدند،که یکی از آنها به ماهی سیاه گفت:به دریا خوش آمدی رفیق.
همکار دربند، مگر می توان پشت میز صمد شدن نشست و به چشمهای فرزندان این آب و خاک خیره شد و خاموش ماند ؟
مگر می توان معلم بود و راه دریا را به ماهیان کوچولوی این سرزمین نشان نداد؟ حالا چه فرقی می کند از ارس باشد یا کارون، سیروان باشد یا رود سرباز، چه فرقی می کند وقتی مقصد دریاست و یکی شدن، وقتی راهنما آفتاب است. بگذار پاداشمان هم زندان باشد.
مگر می توان بار سنگین مسئولیت معلم بودن و بذر آگاهی پاشیدن را بر دوش داشت و دم برنیاورد ؟ . مگر می توان بغض فروخورده دانش آموزان و چهره ی نحیف آنان را دید و دم نزد ؟
مگر می توان در قحط سال عدل و داد معلم بود ، اما "الف" و "بای" امید و برابری را تدریس نکرد، حتی اگر راه ختم به اوین و مرگ شود؟
نمی توانم تصور کنم در سرزمین" صمد"،" خانعلی" و "عزتی" معلم باشیم و همراه ارس جاودانه نگردیم. نمی توانم تجسم کنم که نظاره گر رنج و فقر مردمان این سرزمین باشیم و دل به رود و دریا نسپاریم و طغیان نکنیم؟
می دانم روزی این راه سخت و پر فراز و نشیب، هموار گشته و سختی ها و مرارت های آن نشان افتخاری خواهد شد "برای تو معلم آزاده" ، تا همه بدانند که معلم ، معلم است حتی اگر سدّ راهش فیلتر گزینش باشد و زندان و اعدام ، که آموزگار نامش را ، و افتخارش را ماهیان کوچولویش به او بخشیده اند ، نه مرغان ماهیخوار.
ماهی کوچولو آرام و شیرین در سطح دریا شنا میکرد و و با خود می گفت: حالا دیگر مردن برای من سخت نیست، تأسف آور هم نیست، حالا دیگر مردن هم برای من...که ناگهان مرغ ماهی خوار فرود آمد و او را برداشت و برد. ماهی بزرگ قصه اش را تمام کرد و به 12000 بچه و نوه اش گفت حالا دیگر وقت خواب است.11999 ماهی کوچولو شب بخیر گفتند و مادر بزرگ هم خوابید اما این بار ماهی کوچولوی سرخ رنگی هرکاری کرد خوابش نبرد. فکر برش داشته بود...
معلم اعدامی زندان اوین
فرزاد کمانگر - اردیبهشت ماه ۱۳۸۹
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* قوی باش رفیق ؛ مادربزرگ دانش آموزم یاسین در روستای "مارآب" که هشت سال پیش داستان معلم مدرسه "ماموستا قوتابخانه" را با نوار کاستی برایم گذاشت گفت: می دانم سرنوشت تو هم مانند معلم این شعرو نوار اعدام است، اما "قوی باش رفیق " . مادر بزرگ این را گفت و پک عمیقی به سیگارش زد و به کوهستان خیره شد.