می خواستم شعری بگویم
شعری که دخترکان نابالغش
از گوژهای زُمُخت نورسته شان
بر دارهای رنگین قالی،
آونگ نباشند .
شعری که پسران دستمال به دستش
در ازدحام خیابان های بی شفقت
طهارت را به ماشین های توبه کار،
هدیه نکنند .
شعری که معصوم ترین واژه هایش
سهم زنانی باشد که تن هاشان را
با لقمه های اندک نانشان
در شب های سرد خیابان خوابی،
تاخت می زنند.
شعری که بر تخته ی سیاه مدرسه اش
الفبای زنده ماندن را
بر رخساره ی بی خون گرسنگی،
حَک نسازند .
می خواستم شعری بگویم
شعری که رگ های متبسم دوست داشتنش
در زیر دشنه ی تعزیر،
آبی چکان نشود .
شعری که از مَاذنه های صبحگاهش،
ترانه های تیر باران،
جاری نباشد .
می خواستم شعری بگویم
شعری که انگشت جامانده در هزارلای چرخ و دنده ها،
بر مَطلَـعَش ننشیند .
شعری که در بیت بیت کارخانه اش،
بیکار نباشد،
و در ایوان صاحب کارش،
اعتصاب نباشد .
شعری که کارگرش، بی بهار نباشد،
شعری بگویم که
کساد ترین بازارش،
زندان باشد .
می خواستم شعری بگویم
که شعار روزکارگرش
" مــا گرسنه ایم" نباشد.
می خواستم . . .