م. سروش:‌ خبر آمد که سحر در پی شب می آید

هرگز این ظلمت شب مانع خورشید نشد

یأس آلوده به غم، موجب تردید نشد

 

فصلها گرچه زمستان و خزانند ولی

باغبان از پی گل، خسته و نومید نشد

 

شب تاریک نشانی زسحر می جویم

قصه نور بجز رونق امید نشد

 

سرو را باد خزان گفت: زمستان آمد

قامت راست او لرزه به تهدید نشد

 

صخره آموخت زما رسم و ره ماندن را

پیش توفان کژ و مژ همچو بُن بید نشد

 

خرّم آنکه همه جا بذر محبت افکند

در پی آنکه ببارید و نبارید نشد

 

غصّه و غم به هم آمیخته همراه همند

سالها رفت و نشانی ز شب عید نشد

 

شیخ بی مایه که شد مدّعی فهم و کمال

جز به غارت و جنون، مرجع تقلید نشد

 

بت سرشتند و خدا نام نهادند بر او

اینهمه کفر ولی، مانع توحید نشد

 

درد افزونتر از آنست که آید به بیان

کو غم و غصّه که با فاجعه تشدید نشد؟!

 

آنکه نوشید قدح از می صاف بی غش

جاودان گشت و بجز دولت جاوید نشد

 

خبر آمد که سحر در پی شب می آید

با خبر آنکه در این همهمه خوابید، نشد

 

 

م. سروش

16 می 2016 (27 اردیبهشت 1395)