جمشید پیمان ـ می خواستم برای روز کارگر شعری بگویم

می خواستم برای روز کارگر شعری بگویم

جمشید پیمان

می خواستم ،
می خواستم شعری بگویم
که پیشانیش در حلقه های تودرتوی عَـرَق و گـره ،
گم نباشد.



می خواستم شعری بگویم
که پینه ی کهنه ی دستانش
با هیولای سراپا آهن و پولاد ،
نجنگد .
می خواستم شعری بگویم
که دخترکان نابالغش
از گوژهای زُمُخت نورسته شان
بر دارهای رنگین قالی ،
آونگ نباشند .
می خواستم شعری بگویم
که پسرکان دستمال به  دستش
در ازدحام خیابان های بی شفقت
طهارت را به ماشین های توبه کار ،
هدیه نکنند .
می خواستم شعری بگویم
که معصوم ترین واژه هایش
سهم زنانی باشد که تن  هاشان را
با لقمه های اندک نانشان
در شب های سرد خیابان خوابی ،
تاخت می زنند.
می خواستم شعری بگویم
که بر تخته ی سیاه دبستانش 
الفبای زنده ماندن را
بر رخساره ی  بی خون گرسنگی ،
حَک نسازند .
می خواستم شعری بگویم
که رگ های متبسم دوست داشتنش
در زیر دشنه ی تحریم ،
آبی چکان نشود .
می خواستم شعری بگویم
که از مَاذ نه های صبحگاهش،
ترانه های تیر باران،
جاری نباشد .
می خواستم شعری بگویم
که انگشت جامانده در هزارلای چرخ ها و دنده ها ،
بر مَطلَـعَش ننشیند .
می خواستم شعری بگویم
که در بیت بیت کارخانه اش ،
بیکار نباشد ،
در ایوان صاحب کارش ،
اعتصاب نباشد .
می خواستم شعری بگویم
که کارگرش ، بی بهار نباشد ،
شعری بگویم که
کساد ترین بازارش ،
زندان باشد .
می خواستم شعری بگویم
که شعار نباشد .
می خواستم !