من پریام. پریا کهندل. هیجده سالمه. امروز اینجام تا صدای پدرم صالح، افتخار و قهرمان بزرگ زندگیم باشم که بیش از ده ساله به جرم عشق به آزادی برای نسل من توی زندانهای قرون وسطایی رژیم آخوندی مقاومت و ایستادگی می کنه و سر خم نمی کنه. هشت سالم بود که دستگیرش کردن. ده سال فقط هفته یی بیست دقیقه از پشت شیشة خاک گرفته گوهردشت پدرم رو ملاقات می کردم. ولی تو همین بیست دقیقه ما همه چیز رو برای همدیگر می ساختیم. بابام پا به پای دلتنگیها و ناراحتیهام و گریه هام می نشست و چشم تو چشم شادیها با تمام وجود می خندید. هنوز هم صدای خنده هاش که خش خش خراب سیمهای تلفن زندان گوهر دشت هم نمی تونست سانسورش کنه توی گوشم می پیچه و هنوز هم صداشو می شنوم. بابا همیشه تو ناراحتیهام دلداریم می داد و حرفهایی می زد که آروم بشم. ولی من نتونستم حتی یک بار جمله یی بگم که بتونم وقتی ناراحته آرومش کنم. وقتهایی که هم بندی ها و دوستاش رو برای حلق آویز کردن می بردن. عموهام رو می گم. بابا می گفت تو زندان یک عالمه جوون شونزده هفده ساله دور و برشن که به خاطر یک اشتباه کوچک تو جوونی محکومند به اعدام. محکومن به این که سالها تو زندان بمونن. بابا می گفت تو چشمهای اونا پریای هشت ساله و زهرای یازده ساله اش رو می بینه. چقدر جای اون جوونها اینجا خالیه. چقدر جاشون خالیه که ساعتها از حرفهای نگفته شون حرف بزنن. ولی بی سانسور. تا حرفهاشونو فریاد بزنن. نسلی که از بچگی شاهد اعدام بود. نسلی که از بچگی شاهد بغض بچه های کار بود و از وقتی که چشم باز کردن، توی جنگی بودن که همچنان توش باقی هستن. مردم ایران من در جنگه. جنگ برای آزادی. جنگ برای حق نفس کشیدن. جنگ برای ایران بدون اعدام. ایران بدون زندان. اما رژیم، اما رژیم آخوندی هر ثانیه تلاش کرد که ما رو با خودمون هم دشمن کنه. تلاش کرد که ما رو با ما بکشه و به ما بقبولاند که ما تنهاییم. اما ما تنها نبودیم. ما تکیه گاهی داشتیم که توی این سالیان به ما می گفت می شه آتش بود، نه خاکستر. می شه علیه این همه خفقان بر آشفت. تکیه گاهی که ثابت کرد ما تنها نیستیم. تکیه گاهی که ثابت کرد ما تنها نیستیم و ما را از جنگ با خودمون بیرون کشید و به دشمنی و جنگ با منشأ اصلی همة بدبختیهای ایران رسوند. در مسیر خروجم از ایران مهاجرهای زیادی رو می دیدم که هم قدم با من از این راهها می گذشتند. تو شرایط سخت با کمبود امکانات. همسفرهایی که فکر می کردم که فقط توی اون مسیر کوتاه همسفریم و دیگر قرار نیست ببینمشون. ولی وقتی امروز اینجا اومدم در کمال شگفتی جوونهایی رو دیدم، همسفرهایی رو دیدم که با من از همون جاده ها اومدن و امروز توی این گردهمایی بزرگ حضور دارند. خوشامد می گم به همه تان. ما امروز اینجا به نمایندگی از هزاران جوان ایرانی اومدیم که آرزوشون بود که امروز اینجا حضور داشته باشن. ما اینجاییم تا فریاد اونها رو فریاد بزنیم و تعهد سرنگونی دشمنان ایران آزاد رو به خلق قهرمان ایران و به برادر مسعود و خواهر مریم بدیم و فریاد بزنیم ما آزادی را به ایران می بریم. چون خواهر مریم این نام ممنوعه و ترس آسا برای دژخیمان به ما یاد داد که می توان و باید. می توان و باید، می توان و باید که مریم، مهر تابان را به سرزمینمان ایران ببریم و آن روز نزدیک است.
زهرا کهندل: سلام به شما دوستان و حامیان عزیز مقاومت، سلام به برادران و خواهران عزیزم در لیبرتی و سلام گرم به خواهر مریم و برادر مسعود عزیز که در هر ثانیه و نفس با ماست. من زهرا هستم. خواهر پریا که دیروز بعد از ۹ سال دوری اون رو اینجا در همین سالن دیدم. و صالح پدر قهرمانم و صالح پدر قهرمانم است که از زبان پریا در باره اش شنیدین. امروز برای اولین بار در این جمع پرشکوه و عاشقان آزادی حضور دارم و تنها چیزی که می تونم بگم اینه که در چهرة تک تک شما و فریاد شما آینده یک ایران آزاد و رها از هر قید و بندی رو می بینم. ایرانی که توی اون زندان و شکنجه در افسانه هاست و هیچ جایی نداره. ما سازندگان آزادی ایرانیم و بی شک آینده از آن ماست.
فرزاد مددزاده: به نام خدا و به نام آزادی. با سلام و درودهای فراوان به شما یاران مقاومت. با درود به خواهر مریم و برادر مسعود عزیزم. من فرزاد مددزاده ۳۱ سالمه و به تازگی از زندان آزاد شده و از ایران خارج شدم. ۵ سال در زندانهای رژیم بودم. خیلی از هم بندیهایم را جلوی چشمانم برای اعدام بردند. مجاهدین و مبارزینی هم چون علی صارمی، جعفر کاظمی، محسن دگمه چی، فرزاد کمانگر، فرهاد وکیلی، محمد علی حاج آقایی، شاهرخ زمانی و منصور رادپور. برادر و خواهر عزیزم اکبر و مهدیه در نوزده فروردین سال ۹۰ در اشرف شهید شدند. امروز، امروز بسیار خوشحالم که می توانم در جمع بزرگ شما باشم و امروز با الهام از جان جانان، رهبر تاریخی مقاومت ایران بیش از هر روز مؤمنم که از آن ماست پیروزی، از آن ماست فردا.