عبدالعلی معصومی ـ یادی از میرزا رضا کرمانی

 یادی از میرزا رضا کرمانی

 عبدالعلی معصومی

   114سال پیش در روز جمعه اول ماه مه 1896میلادی (17ذیقعده 1313هجری قمری)، میرزا رضا کرمانی، ناصرالدین شاه، از شاهان خودکامه قاجار، را، سه روز پیش از جشن پنجاه سالگی سلطنتش، در حرم حضرت عبدالعظیم، با شلیک یک گلوله به قلبش، مجازات کرد.
    میرزارضا کرمانی یکی از شیفتگان سیدجمال‌الدین اسدآبادی بود. چندسال قبل‌از ترور ناصرالدین‌شاه، سیدجمال در اوایل دسامبر1889م (اوایل ربیع الثانی 1307هـ ق)، به دعوت ناصرالدین شاه، برای دومین بار به ایران سفر کرد. امین الدّوله در خاطراتش («خاطرات سیاسی امین الدوله», به کوشش حافظ فرمانفرماییان, چاپ امیرکبیر, تهران, 1341, ص121) درباره فعالیتهای سیدجمال در تهران می نویسد: «...از ضرورت قانون و معرفت و حقوق و حُرّیت فکر و قلم و امنیت جان و مال سخن می راند... مفاسد اوضاع و قبایح احوال را شرح می کرد. فضایل امن و عدل و علم و عقل را می شمرد و بی پرده از سوء اداره و تدبیر و غفلت شاه و وزیر سخن می گفت... خفتگان دلمرده و افسردگان آزرده را چشم و گوش بازشد و از خاکستر, دودی برخاست و .... به مطالعه روزنامه های فارسی و عربی, که در خارج ایران طبع و منتشر می شد, رغبت خلق قوّت گرفت».



در این سفر, سیدجمال در ملاقاتی که با ناصرالدین شاه داشت, با او از «لزوم اصلاح» در جامعه سخن گفت. «شاه از سخنانی که سید در ملاقات با وی داشت, رنجید و از دعوت کردنش پشیمان شد. به اشاره شاه درصدد طردش برآمدند. [سیدجمال] دست انگلیس و امین السلطان [صدر اعظم ناصرالدین شاه] را در آن دید و در بُقعه حضرت عبدالعظیم متحصّن شد و چند ماه در آنجا بست نشست» («روزگاران», عبدالحسین زرین کوب, جلد سوم, ص 187).
   در این تحصّن هفت ماهه،انبوهی از مردم به‌او روی آوردند، به‌طوری که ناصرالدین‌شاه سرانجام تاب نیاورد و دستور داد در 20جمادی‌الاول 1308 (9ژانویهٌ 1891) او را به زور از حرم بیرون کشیدند و سراپا برهنه، در سرمای سخت، به‌وضع فجیعی روانهٌ خانقین و سرحد عثمانی کردند. این عمل، کینهٌ میرزارضا را نسبت به ناصرالدین‌شاه بسیار تیزتر کرد و او از آن پس، در طرفداری از سیدجمال و انتقاد از حکومت خودکامهٌ شاه قاجار گستاخ‌تر شد. سرانجام او را به جرم هواداری از سیدجمال الدین، در 15رمضان 1308 (24آوریل 1891) دستگیر و به 4سال زندان محکوم کردند. دوران زندان او در قزوین به‌سختی بسیار گذشت. «آنها تقریباً بیست ماه در زندان قزوین زیر شکنجة شدید بودند.  بعد از صدور حکم خلاصی از حبس قزوین, زندانیان را به تهران میآورند و همه را آزاد میسازند مگر میرزا رضا را, که مجدّداً در تهران به مَحبَس فرستاده میشود و پس از چندی به توسط میرزا زین العابدین, امام جمعة تهران, مستخلص میگردد (آزاد میشود) به شرط این که در ایران نماند.
   میرزا رضا وقتی در ژوئن1895 (ذیحجهٌ1312) از زندان آزاد شد، از شکنجه‌ها و غل و زنجیرهای چهارساله نیمه«افلیج» شده بود و به‌سختی راه می‌رفت و حتی نمی‌توانست فنجانی را به‌لب ببرد. او پس از مرخصی از حبس تهران «در حالتی که به واسطة صدمات حبسهای طولانی و زجر و شکنجه بسیار که دیده حرکت و خصوصاً پیاده روی او مشکل میباشد, اضطراراً با پای پیاده از تهران, بی مخارج, بیرون رفته خود را به گیلان میرساند. میرزا رضا میخواهد به جانب قسطنطنیه روانه گردد ولی استطاعت این مسافرت را ندارد... رئیس پست [بندر] انزلی به دستوری که از میرزا  علی خان امین الدوله [که طرفدار سیدجمال اسدآبادی بود و مهمترین عضو حوزة بیداران تهران]  به او میرسد, میرزا رضا را به نشانی صورت و شمایل شناخته مبلغی به او نیاز مینماید (کمک میکند)».
میرزا رضا به استانبول میرود و در آنجا با سیدجمال اسدآبادی و چند تن از «حوزه بیداران استانبول» (میرزا آقاخان کرمانی, روحی کرمانی و خبیرالملک) دیدار میکند و چندماهی در استانبول میماند و سپس به طور ناشناس (در 13ژانویهٌ 1896 ـ 26رجب 1313)  به ایران برمی گردد. او «در راه بازگشت از استانبول [در بارفروش از شخص کاسبی] تپانچهیی با 5 فشنگ خریده و در پی فرصتی برای قتل ناصرالدّینشاه بود» (حیات یحیی, یحیی دولت آبادی، جلد اول،صفحه 130).
   میرزا رضا  در 17مارس 1896 (دوم شوّال1313) وارد حضرت عبدالعظیم تهران شد و در آن‌جا اقامت گزید. او در کمین فرصت مناسبی بود تا داد مظلومان، به خصوص مرادش سیدجمال الدین را از پادشاه خودکامه قاجار بگیرد.  سرانجام ناصرالدین‌شاه سه روز پیش‌از برگزاری جشن پنجاهمین سال سلطنتش، تصمیم گرفت به‌زیارت حضرت عبدالعظیم برود و میرزا در همان مکانی که چندسال پیش‌تر مأموران حکومتی آن فضاحتها را بر سر سیدجمال آوردند، ماشهٌ تپانچه را کشید و انتقام جنایتهای 50ساله را، که با قتل جنایتبار امیرکبیر در سالهای نخستین سلطنتش آغازشده بود، از ناصرالدین‌شاه گرفت.
میرزا رضا پس از دستگیری مدتی در زندان مورد بازجویی و شکنجه قرارمی گیرد تا همدستانش را لو بدهد. حتی در شبی که فردای آن به دارآویخته شد, در حضور اتابک امینالسّلطان (صدراعظم) و شماری از وزیران و رجال دربار شاه, استنطاق (بازجویی) شد. بی آن که بداند آن شب, آخرین شب زندگی اوست.
    چند شب پیش از به دارآویخته شدن, میرزارضا را از عمارت ارگ به سربازخانه میدان مشق (میدان توپخانه) بردند و در بامداد روز پنجشنبه دوم ماه ربیعالاوّل 1314ق (12 اوت1896م), پس از حدود سه ماه و نیم حبس و شکنجه, در قسمت غربی میدان مشق تهران به دار آویختند. پیکرش دو روز بر بالای چوبه دار ماند.


بخشی از دفاعیات میرزارضا کرمانی
(به نقل از «کارنامه و زمانهٌ میرزارضا کرمانی»، هما ناطق)

 ـ شما از کجا به‌خیال قتل شاه شهید افتادید؟
   ـ از کجا نمی‌خواهد، از کندها و بندها که به ناحق کشیدم و چوبها که خوردم و شکم خود را پاره کردم. از مصیبتهایی که در خانهٌ نایب‌السلطنه و در امیریه و در قزوین و در انبار و باز در انبار به‌سرم آمد. چهارسال و چهارماه در زیر کند و زنجیر بودم…
…پادشاهی که پنجاه‌سال سلطنت کرده باشد و… ثمر این درخت وکیل‌الدوله‌ها، عزیزالسلطانها، امین‌خاقانها و این اراذل و اوباش و بی‌پدر و مادرهایی که ثمرهٌ این شجره شده‌اند و بلای جان عموم گشته‌اند، باشند، باید چنین شجره را قطع کرد که دیگر این نوع ثمر ندهد. ماهی از سر گنده گردد نی ز دم. اگر ظلمی می‌شد، از بالا می‌شد.
…اسباب داغ و شکنجه به‌میان آوردند، سه‌پایهٌ سربازی حاضر کردند که مرا لخت کنند و به سه‌پایه بندند که رفقایت را بگو، مجلسشان کجاست و رفقایت کیست. هرچه گفتم چه مجلس چه رفیق، من با همهٌ مردم راه دارم، از همه افواه شنیده‌ام، حالا کدام مسلمان را گیر بدهم. مجبورم کردند. من دیدم حالا دیگر وقت جانبازی است و موقع آن است که جانم را فدای عرض و ناموس و جان مسلمانان کنم. چاقو و مقراض، که از شدت خوشی و سرور فراموش کرده بودند توی قلمدان بگذارند، درمیان اتاق افتاده بود. نگاه به چاقو کردم. رجبعلی‌خان ملتفت شد، چاقو را برداشت. مقراض پای بخاری افتاده بود. به والی که رو به‌قبله نشسته دعا می‌خواند، گفتم شما را به‌حق همین دعایی که می‌خوانید غرضتان چه‌چیز است؟ در این‌بین کاغذی از نایب‌السلطنه به آنها رسیده بود. کاغذ را خواندند و پشت و رو گذاشتند. والی گفت در این کاغذ نوشته است که حکم شاه است که مجلس رفقای خودت را حکماً بگویی، و الاّ این اسباب داغ و درفش حاضر است. من چون مقراض را پای بخاری دیده بودم، به‌قصد این که خودم را به‌مقراض برسانم، گفتم بفرمایید بالای مخدّه تا تفصیل را به‌شما عرض کنم. داغ و درفش لازم نیست. و دست والی را گرفتم کشیدم به‌طرف بخاری. خودم را به‌مقراض رساندم و شکم خود را پاره کردم. خونم سرازیر شد. دربین جریان خون، بنای فحاشی را گذاشتم. پس‌از آن، حضرات مضطرب شدند و بنای معالجهٌ مرا گذاشتند، زخم شکم مرا بخیه زدند. دنبالهٌ همان مجلس است که چهارسال و نیم است من بیچاره، که به‌خیال خودم خدمت به‌دولت کرده‌ام، از این مجلس به آن مجلس، از تهران به قزوین به انبار و زیر زنجیر مبتلا بودم و از این چهارسال و نیم دوسه‌مرتبه مرخص شدم، ولی از همه‌جهت، درظرف این مدت، بیشتر از چهل‌روز آزاد نبودم. هروقت که نایب‌السلطنه یک امتیاز ناگرفته داشت، مرا می‌گرفت و هروقت وکیل‌الدوله اضافه مواجب و لقب می‌خواست مرا می‌گرفت. عیالم طلاق گرفت، پسر 8ساله‌ام به خانه‌شاگردی رفت، بچهٌ شیرخواره‌ام سر ‌زا افتاد. دفعهٌ اول بعد‌از دوسال حبس که ما را از قزوین مراجعت دادند، ده‌نفر ما را مرخص کردند. دونفر از این‌میان که بابی بودند، یکی ملا علی‌اکبر شهمیرزادی و یکی حاجی‌امین بود که قرار شد به انبار بروند. چون یکی از این بابیها مایه‌دار بود، پول خدمت حضرت والا تقدیم کرد، او را مرخص کردند و مرا باز به‌جای آن بابی به انبار فرستادند. واضح است انسان از جان خود سیر می‌شود، بعداز گذشتن از جان هرچه می‌خواهد می‌کند. وقتی که به اسلامبول رفتم، در مجمع انسانهای عالم در حضور مردمان بزرگ شرح حال خودم را که گفتم، به من ملامت کردند که با وجود این همه ظلم و بی‌اعتدالی چرا باید من دست از جان نشسته و دنیا را از دست ظالمین خلاص نکرده باشم.
    …سالها بدین منوال سیلاب ظلم بر عامهٌ رعیت جاری است. مگر این سیدجمال‌الدین، این ذرّیهٌ رسول و این مرد بزرگوار، چه کرده بود که او را به آن افتضاح از حرم حضرت عبدالعظیم کشیدند، زیرجامه‌اش را پاره کردند و آن‌همه افتضاح بر سرش آوردند: او غیر از حرف حق چه می‌گفت؟ این آخوند چلاق شیرازی که ازجانب آقاسیدعلی‌اکبر فال اسیری که قوام فلان‌فلان‌شده را تکفیر کرد، چه قابل بود بیاورند توی انبار اول خفه‌اش کنند، بعد سرش را ببرند. من خودم آن‌وقت در انبار بودم، دیدم با او چه کردند. آیا خدا اینها را برمی‌دارد؟ اینها ظلم نیست، تعدّی نیست؟ اگر دیدهٌ بصیرت باشد ملتفت می‌شود که در همان نقطه که سیّد را کشیدند، در همان نقطه گلوله به‌شاه خورد. مگر این مردم بیچاره، یک مشت رعیت ایران و ودایع خداوند نیستند؟ قدری پایتان را از خاک ایران بیرون بگذارید و در عراق عرب و بلاد قفقاز، در عشق‌آباد و اوایل خاک روسیه هزارهزار رعایای بیچارهٌ ایران را می‌بینید که از وطن عزیز خود از دست تعدّی و ظلم فرار کرده و کثیف‌ترین کسب و شغلها را از ناچاری پیش گرفته‌اند. هرچه حمّال و کنّاس و الاغچی و مزدور در آن نقاط می‌بینید، همه ایرانی هستند. آخر این گله‌های گوسفند شما مرتع لازم دارند که چرا کنند، شیرشان زیاد شود که هم به بچه‌های خود بدهند و هم شما بدوشید، نه این که متصل تا شیر دارند بدوشید، شیر که ندارند گوشت بدنشان را بکلاشید و بتراشید. گوسفندهای شما همه رفته متفرق شدند. نتیجهٌ ظلم همین است که می‌بینید. ظلم و تعدّی بی‌حد و حساب چیست و کدام است و از این بالاتر نمی‌شود. گوشت بدن رعیت را می‌کنند و به‌خورد چند‌ جره باز شکاری خود می‌دهند: 100هزار تومان از فلان بی‌مروت می‌گیرند خرج عزیز‌السلطان(ملیجک) می‌کنند که نه برای دولت مصرف دارد، نه برای ملت و نه برای حفظ نفس و غیره و غیره و غیره، که آن‌چیزها را همهٌ اهل شهر می‌دانند و جرأت نمی‌کنند بلند بگویند. حالا که این اتفاق بزرگ به‌حکم قضا و قدر به‌دست من جاری شد، یک بار سنگین از تمام قلوب برداشته شد، مردم سبک شدند و دلها منتظرند که پادشاه حالیه، حضرت ولیعهد چه خواهند کرد؟ به عدالت و رأفت جلب قلوب شکسته خواهند کرد یا خیر؟ اگر ایشان، چنان‌چه مردم منتظرند، یک آسایش و گشایشی به‌مردم مرحمت و عنایت فرمایند، اسباب رفاه رعیت می‌شود و اسباب طول عمر و صحّت مزاج خواهد شد. اما اگر ایشان هم همان مسلک و شیوه را پیش گیرند این بار کج به‌منزل نخواهد رسید.
   …هم‌عقیدهٌ من در این شهر و مملکت بسیار هستند. در میان علما بسیار، در میان وزرا بسیار، در میان امرا بسیار، در میان تجار و کسبه بسیار و در جمیع طبقات هستند. شما می‌دانید وقتی که سیدجمال‌الدین در این شهر آمد، تمام مردم از هردسته و طبقه، چه در تهران و چه در حضرت عبدالعظیم، به زیارت و ملاقات او رفتند و مقالات او را شنیدند. چون هرچه می‌گفت لله و محض خیر عامهٌ مردم بود، همه‌کس مستفیض و شیفتهٌ مقالات او شدند و تخم این خیالات بلند را او در مزارع قلوب پاشید. مردم بیدار بودند، هشیار شدند. حالا همه‌کس با من هم‌عقیده است...».