....سردار بیشکیب
از اوج برج دیدبانی خود
پردرد میخروشید
فریاد دادخواهی خلقی را
بیتاب میسرود:
«بنگر! ایخفته! ایجهان!
آنجا: در میهنم
زخمی دگر شکفت، بر سینهیی دگر
افزوده شد گـلزخمی، بر صدهزار زخم
من ثبت کردهام.
اینجا: نشست پرخیانت خنجر
آنجا فرود پرشقاوت شلاق
گرگان، هنوز، بهکار دریدنند
تاکی ز خواب خیزد،وجدانت ایجهان!»
***
در اوج برج دیدن و پاییدن
سردار، سالها
با دیدگان عاشق و، با واژگان ملتهبش،
بیدار بود
باروی پرطنین سرودش
در گوشهای جهان، پرطبل و پرخروش،در کار بود
تا آن غروب
که خون از فراز باروی سردار
فوارهسان جهید و
جوشید بیامان،
سردار بود با دهانهٌ زخمش که میسرود
گلگونترین سرود دادخواهی خلقش را
پر موج،اینچنین:
«بنگر جهان!
اینجا!
برسینهام تو را، این زخم تازه گواه
در میهنم، قبیلهٌ گرگان هنوز،
به کار دریدنند…»
***
اینک
وجدان یک جهان
چون تیغهٌ برندهٌ مرگیست در کمین
گرگان
تا چند،
میتوانند…
* **
در اوج برج میهن مجروح
آن خون زنده و بیدار، پرنبض میتپد