تندباد گلی شکست و پژمرد
در پهنه یک شب سیه کار
صبح آمد و باغبان فرو ماند
از آنچه که مانده بود، آثار
با اشک به ناله گفت آن پیر
ای کودک من خدا نگهدار
یک عمر تو را به خون دل من
پروردم و دور کردم از خار
بلبل ز جمال رنگ تو مست
بیرنگ چرا شدی به یکبار؟!
هر صبح نوازشت نمودم
شُستم ز رُخت غبار، صدبار
من طاقت خُفتنت ندارم
یکبار سخن بگوی، یکبار
*****
لرزید گل و به ناله و آه
اینگونه شروع نمود گفتار:
من از تو شکستم ای نگهبان
من از تو تبه شدم، پرستار
از لطف رُخم تو مدح گفتی
هر شام و سحر همیشه بسیار
کرد رخنه غرور در وجودم
غافل شدم از سپهر غدّار
دیشب ز جنون خودپرستی
صد طعنه زدم به باد و رگبار
گفتم چو تو هست حتما او هم
در چنگ جمال من گرفتار
فارغ ز خیال خام بودم
هر جا نبُود کسی خریدار
فرجام غرور و کبر این است
دست از این شکسته بردار
با مرگ شدم کنون هماغوش
ما را به هوای خویش بگذار