شنیدم: سالکی با عارفی گفت
که شیخی با بدی یاد از تو می کرد
سخن هایش همه جور و جفا بود
دلم از گفته هایش چشمه ی دَرد
چو عارف این شنید، از خود به دَر شد
دلش آمد به دَرد، آهسته بگریست
غمین شد سالک و پرسید ای پیر
بگو این گریه ی جانسوز از چیست؟
بگفت: او تیر کینش را به ظلمت
به خود افکند و درد جان من کاست
تو امّا روز روشن از سر لطف!
زدی بر قلب من آن تیر یکراست
چه خوش فرمود رند عافیت سوز
به میخانه نشینان از سر درد
"من از بیگانگان هرگز ننالم
که هر چه کرد با من، آشنا کرد"! «بیت از: حافظ»