در خاکهای تو
امپراتوران خفته اند
و ما روئیده ایم
بر شاخة درختانی
که چوبة دارمان بوده اند.
صبح امروز فرزاد(کمانگر) را به اتفاق 4زندانی سیاسی دیگر اعدام کردند. خبر، تلخ، شوکه کننده، و تا حد زیادی دردناک است.
چه می توان کرد بر اندوه از دست دادن آنها؟ به طور خاص فرزاد را می گویم...
در این سالها عادت کرده ایم که با اشکی و بغضی یاری را بدرقه کنیم. بار اولمان نیست... خمینی چیزی جز این برای ما به ارمغان نیاورد. و ما چه می توانیم بکنیم؟ یا باید نان تسلیم و قلتبانی خود را خورد یا که ایستاد. آنقدر که دریا از ماهیان کوچک سیاه پر شود. و فرزاد، این معلم مهربان و انسان برگزیده، یکی از این ماهیان سیاه کوچولو بود که مثل پیشکسوت سالهای دور خودش، صمد بهرنگی، از کوسه ماهیها نترسید، از برکه گریخت و در جوباری گام گذاشت که البته ناشناخته بود. اما او به دریا اندیشید. پس راه افتاد که به قول لورکا «آفتاب صبر نمی کند».
بسیار روزها و شبها که با ستاره ها حرف زده ام. در خیابانی کوتاه و کوچک، در شبی تاریک با نسیمی اندک که می وزد؛ و بسیار فکر کرده ام که در این خلوت من هستم و خودم به راستی «کجای جهان ایستاده ام؟». بعد رو در رو با خود، با خود گفته ام چه باید بکنم؟ یا که چه می توانم؟
پنهان نمی کنم. گاه که یاد یاران دیده و نادیده ام ، بر چوبه های دار، یا در کنج زندانها و یا در مخفیگاههای کوچک می افتم بارها از خود سوال کرده ام چرا این جا هستم؟ و به خود لعنت کرده ام. این هوای عفن را از آن خود نمی دانم. این خانه، خانة من نیست. غریبه بوده ام و هستم و تا ابد هم، اگر که قرار است همین جا بمیرم، هستم. این است که با هر یار که به خاک می افتد بیشتر و بیشتر شوق رفتن و رسیدن در من دمیده می شود. یادش به خیر اشرف شهیدان که نوشت: «…باتمام بچههامون، با تمام عزیزانم، با تمام نورچشمانم، همانهایی که قهرمانانه شهید میشوند همیشه با آنهام. با آنها شکنجه میشوم، با آنها فریاد میزنم و با آنها میمیرم و زنده میشوم. نمیدانم آتشی که تمام وجودم را، از نوک پا تا مغز سرم، از پوست تا مغز استخوانم را، فراگرفته چکار کنم؟ باور نمیکنم که هرگز این آتش خاموشی داشته باشد. چقدر مرگ در این شرایط سادهتر از ز یستن است. وای، وقتی خبر شهادتها میرسد باورکن با یاد شهدا بهخواب میروم و با یاد شهدا چشم باز میکنم و به یاد انتقام زندهام».
خیابان!
آوازهای رفیقانم را
بعد سالها که رفته اند
از لا به لای شاخه های درختانت می شنوم.
به راستی اندوه، آدمی را با خود می برد. احساس می کنی زورقی هستی. در بطن یک تلاطم وحشی و مردافکن. یک تموج مستمر و قوی که پیام اول و آخرش تسلیم است. و تو در کام اژدها، باید تصمیم بگیری. زیاد قضیه را نپیچانیم. سؤال اساسی «بودن یا نبودن» است. اول باید به این سؤال پاسخ داد. بعد، خود راه بگویدت که چون باید رفت. قید رسیدن را بزن. هیچ کس به هیچ کس تضمین رسیدن را نداده است. خدا، تضمین این نوع رسیدن را حتی به «اباالشهدا»یش هم نداد. ما که جای خود داریم. خیال انواع رنگارنگ کاسه لیسان ولایت راحت باشد و هرچه که می توانند بر استخوانی که جلوشان انداخته پوزه بزنند و آن را بلیسند. از قضا تمام ارزش کار امثال فرزاد هم در همین نهفته است. که اگر تضمین داشتیم پیروزی از آن «ما»ست که کاری نکرده ایم. البته بی تردید پیروزی از آن ما خواهد بود. اما نه به معنای حضور مادی و جسمی ما در روز پیروزی. شاید که سهم ما این باشد تا راه را بکوبیم و جشن پیروزی دیگران را گواراتر کنیم. و کسانی مثل فرزاد، که تا آخرین لحظاتش با دانش آموزانش زیست، همین انتخاب را کرده اند. نشسته در میان دو فک تمساحی که هر آن احتمال دارد بر روی هم بیفتد. اما در هرحال تا آخر جنگیدن و جنگیدن. این انتخاب لحظه به لحظه را در آینه روزهای در جریان به وضوح شاهدیم. و این چنین است که دشمن بی تردید می شکند. احمدی نژاد و خامنه ای و سایر اراذل و قاتلان و دژخیمان ریز و درشت، و بزک کنندگان آنها در هرلباس و با هرکلام هرچه می خواهند بلایند. صمد کوچک ما، صمدهای ما، ما، تصمیم خود را گرفته ایم. این را به زودی خیابانهای ما گواهی خواهند داد. شاگردان فرزاد خیابانها را پر خواهند کرد. و مثل فرزاد و فرزادها دریا را پر خواهیم کرد...
خیابان!
با این هق هق بی صدا
می رویم در تو تا دریا....