جمشید پیمان:‌ دیده برگیر از خیالت، واقعی تر کن نگاه

دل ز خود بر کنده ای، داری امید از دیگری
روبهی کم کن، مرو دنبال صید لاغری

خفته ای بر بستر شاید ــ نشاید های نرم
کی از این بستر بیابی قُلّه های سروری
 
از دماوندی نروئیده شراری، شعله ای
گشته بر پا از شهیدان، جنگل شعله وری

نیست عیسا،نیک بنگر، این خداست
اینکه بینی بر صلیبی مانده خونین پیکری

گشته ای خَم، زیر بار بختک تردید هات
خیز و بر قلبش فرو کن از امیدت خنجری

این ستَـروَن ابر اخمو را به حال خود گذار
خوش بر آن شبنم که با دریا کند همبستری!

تا به ساحل بسته جانت، همنفس با ماسه ای
عاشق دریا نگشته، کی به توفان ره بَری؟

دیده برگیر از خیالت، واقعی تر کن نگاه
سرخ بنما پرچمت را، بگذر از خاکستری