«بگذار سخن بگویم»!

«من در هفتم مه ۱۹۳۷ در "سیگلو۲۰ " به دنیا آمدم... مادرم از شهر اروئو بود و پدرم سرخ‌پوست... والدینم همدیگر را خیلی می‌خواستند.

اما پدرم افتاد تو خط فعالیت‌های سیاسی. از رهبران اتحادیه بود و به همین دلیل چه بدبختی‌ها کشید؛ هم او و هم ما. کار سیاسی‌ش را پیش از آن که زن بگیرد شروع کرده بود. حتا مزه‌ زندان را هم پیش از ازدواج چشیده بود. در ده درس خوانده بود و در معدن هم پشتش را ول نکرد. از جنگ هم کلی چیزها یاد گرفت.
 جنگ چاکو (=محلی است واقع در میان بولیوی و پاراگوئه، که از سال ۱۹۳۲ تا ۱۹۳۵جنگی میان دو کشور در این منطقه مرزی رخ داد که شرکت نفتی آمریکایی استاندارد اویل و رویال داچ شل انگلیس و هلند آن را به راه انداخته بودند) را می‌گویم. آنجا سلاح به دست جنگید و اولین چیزی که فهمید این بود که بولیوی احتیاج به یک حزب چپ دارد، و همین که MNR تشکیل شد عضوش شد.
(MNR یعنی ـ Nationalista Revolucionario Movimentoـ یا «جنبش انقلاب ملی»، انقلاب بولیوی را به راه انداخت و "پازاستن سورو" را به قدرت رساند. این انقلاب به اصلاحات ارضی و حق رأی عمومی راه برد).
 دولت پدرم را که رهبر سیاسی و رهبر اتّحادیه بود... تبعید کرد. از تبعید که برگشت، آمد به "سیگلو۲۰" و در آن جا دوباره توقیف شد. از کار بیکارش کردند و به عنوان تبعیدی فرستادندش به "پولا کایو". گفتند: "بگذار همانجا از سرما بمیرد". آخر پولاکایو زَمهریر است. آن جا هیچ جور کاری به پدرم ندادند؛ نه تو معدن نه جای دیگر، چون اسمش تو لیست سیاه بود. سال ۱۹۴۰ بود. پدرم بود و مادرم و من و خواهر شیر خوره‌ ام، و یک چنین روزگاری!
 خوشبختانه حرفه‌ آزاد پدرم خیاطی بود و شروع به کار کرد. اما درآمد بخور نمیری داشت و نان به نانمان نمی‌رسید. برای آن که کسب و کار خوبی راه بیندازد مایه دست می‌خواست تا خیاط‌خانه‌ آبرومندی علم کند. یکبار که برای رفع عیب و ایراد لباس یکی از افسرها به منزلش رفته بود افسره برایش جور کرد که وارد نیروی پلیس معدن بشود. اونیفورمی به‌ اش دادند و قبولش کردند، گیرم آنجا هم ازش به عنوان خیاط‌باشی کار می‌کشیدند. گاهی لباسی به‌ اش می‌دادند که می‌بایست سه روزه قالش را بکند. آن وقت پدرم مجبور می‌شد شب و روز بچسبد به کار و سوزن بزند تا بتواند سروقت تحویلش بدهد. ولی چی؟ فکر می‌کنی دو پول سیاه اضافه دستمزد به ‌اش می‌دادند؟ کارش کار سگ بود. حقوقش حقوق فزنات یک پاسبان فلک زده.
 آه که چه روزگار سختی داشتیم! مادرم هم ناگزیر می‌شد کمک حال او. یک چیزهایی را برایش می‌دوخت، کوک می‌زد یا پس دوزی می‌کرد. همیشه تنگ دل او مشغول کار بود و علی ‌رغم همه چیز، یادم می‌آید که ما چقدر هم دیگر را دوست می‌داشتیم. جانمان برای هم در می‌رفت و با آن تنگدستی و نداری چه قدر احساس خوشبختی می‌کردیم.
 نمی دانم بعد از آن که به پولاکایو رفتیم پدرم باز هم درگیر کار سیاسی بود یا نه، اما تازه مادرم یک خواهر کوچولوی دیگر برامان زاییده بود که ناگهان پدرم غیبش زد. سال ۱۹۴۷ بود، یعنی همان سالی که زدند پرزیدنت "ویاروئل" را کشتند.
 یک روز یکشنبه بود که ما خبرش را شنیدیم. مادر هنوز تو رختخواب زایمان بود. هیچ وقت یادم نمی‌رود که شب، نظامی‌ها بی‌خبر ریختند تو خانه‌ مان، هرچه را که بود و نبود به هم ریختند و همه‌ چیز و همه‌ جا را گشتند. سوراخ سمبه‌ یی نماند که توش سر نکشند. حتا طفلکی مادرم را هم با آن حالی که داشت از تو رختخواب کشیدند بیرون، بی‌انصاف‌ها هر چه را داشتیم ـ مثلن یک دو کیلو برنج و آرد یا یکی دو مشت رشته ـ خوب، هرچه بود همان را هم نتوانستند به ما ببینند: همه را با هم قاطی کردند و ریختند رو زمین.
 می‌دانی؟ حتا سعی کردند با حقه ‌بازی از من هم که سن و سال چندانی نداشتم زیر پا کشی کنند. به‌ ام گفتند اگر بهشان راستش را بگویم که اسلحه ‌یی تو خانه دیده ‌ام یا نه به ‌ام شیرینی و شکلات کشی می‌دهند. آن موقع من همه ‌اش ده سالم بود و تازه گذاشته بودندم مدرسه. آخر تا پیش از آن به اندازه‌ کافی پول نداشتیم و دستمان به دهنمان نمی‌رسید.
 باری، پدرم تا مدت درازی غیبش زد و مادرم هرجا را که به عقلش می‌رسید پی او از پاشنه در کرد، تا این که بالاخره آب‌ها از آسیاب افتاد و پس از چند ماه نگرانی و دلهره‌ کشنده دوباره برگشت پیش ما...
 خلاصه، دوباره اوضاع و احوال عادی شد، پدرم برگشت سر کارش و من هم توانستم مدرسه ‌ام را بروم. اما از آنجایی که برای ما مردم زحمتکش باید از در و دیوار بدبختی ببارد، مادرم که پا به ماه بود و انتظار بچه‌ ششمش را می‌کشید به خاطر سختی‌ هایی که برش آمده بود و لطمه‌های جوراجوری که خورده بود ناگهان از پا در آمد. ناخوش سخت شد، یک کلّه افتاد و سرش را گذاشت زمین، و پنج تا دختر بچه‌ قدونیم‌قد یتیم و بی‌باعث‌ و بانی را به امید خدا گذاشت که من بزرگترین ‌شان بودم.
 خوب، چاره چی بود؟ می‌بایست هر جورشده از خواهرهای کوچکم نگهداری کنم. ناچار دور درس و مشق و مدرسه را قلم گرفتم تا بتوانم بار آن زندگی وحشتناک را به دوش بکشم.
 پدرم که غصه‌ مرگ زن از پا درش آورده بود، بنا کرد تا خرخره مشروب خوردن. بفهمی نفهمی پیانو و گیتاری می‌زد و بعضی‌ها این ور و آن ور به مهمانی‌هایی که می‌دادند دعوتش می‌کردند برایشان ساز بزند. این جوری شد که افتاد تو خط مشروب خوردن و مست به خانه آمدن و ما را به کتک گرفتن.
 ما بچه‌ ها تنهای تنها بودیم، عینهو جغد سر خرابه، و هیچ که را نداشتیم. نه کس و کاری، نه قوم و خویشی، نه دوست و آشنایی، نه یار و غم‌خواری. یک وقت، سر آشغال‌ها یک خرس کوچولوی پارچه‌ یی جستم که غژمه و غرق کثافت بودنش سرش را بخورد، دست و پای درست و درمانی هم نداشت. آوردمش به خانه، حسابی شستمش و هر جور که می‌شد راست و ریست کردمش. شد تنها اسباب‌بازی ما پنج تا دختر و تنها دلخوشی‌ مان تو زندگی. همگی‌ مان باش بازی می‌کردیم. یادم نمی‌رود که چه "اسباب‌بازی" نفرت‌انگیزی بود. اما ـ خوب دیگر ـ تنها چیزی بود که تو این دنیای بزرگ می‌توانستیم باش بازی کنیم، و اگر به ‌اش دل نمی‌بستیم چه می‌کردیم؟
 عید کریسمس که می‌آمد، با دل‌دل‌ها کفش پاره‌هامان را می‌گذاشتیم تو پنجره. هنوز هم دل‌های معصوم‌مان از دریافت چندتا هدیه‌ کوچک ناامید نبود، هرچند که "گداها می‌گرفتند" و برای بچه یتیم‌هایی مثل ما هدیه مدیه خواب بود و خیال خام.
 بعد می‌رفتیم بیرون و دختر کوچولوهای دیگر را می‌دیدیم که با عروسک‌های قشنگشان بازی می‌کردند. دل‌مان پر می‌زد که همین بگذارند از نزدیک تماشایشان کنیم و با حسرت دستی به آن بکشیم. اما پاداشمان کت و کلفتی بود که بارمان می‌شد: «دستتو بکش کنار، توله سرخ‌پوست نکبتی»!
 از مطلب سر درنمی‌آوردم. نمی‌توانستم علت دشمنانه تا کردن بچه ‌های دیگر را با خودمان بفهمم. این بود که ما توی یک دنیای دیگر زندگی می‌کردیم. فقط ما، و هیچ کس دیگر نه، کنج آشپزخانه با خودمان بازی می‌کردیم، برای هم قصه می‌گفتیم و با هم آواز می‌خواندیم.
 مادرم شبی که داشت می‌مرد پدرم را صدا کرد ازش قول گرفت که هرگز دوباره درگیر فعالیت‌های سیاسی نشود. چون حس کرده بود که خودش یک پاش آن دنیاست، و ناچار فقط پدرم می‌بایست از ما نگهداری کند. به پدرم گفت: "بچه‌های ما دخترند. چراغ من که خاموش شد کی از آن‌ها سرپرستی می‌کند؟ دیگر سرت را تو هر سوراخی فرو نکن. تا همین جاش هم به اندازه‌ کافی بدبختی و بی‌خانمانی کشیده‌ایم". و آن وقت پدرم را واداشت قسم بخورد که دیگر تو هیچ مسأله‌ یی دخالت نکند.
 بعد از آن دیگر پدرم فعالیت سیاسی را بوسید و گذاشت کنار، اما همیشه از کنار تماشا می‌کرد و حسرتش را می‌خورد. مثلن انقلاب ۱۹۵۲ که به ثمر رسید انگار دنیا را به‌ اش دادند، اما آتش به جگرش بود که چرا نباید جزء آن‌هایی باشد که برای دیدن پرزیدنت "پازاستن سورو" می‌رفتند.
 من دختر عقل برسی بودم و می‌فهمیدم که آن چه مانع فعالیت سیاسی او شد، وجود ماهاست. البته او به کلی هم از شرکت در فعالیت‌ها یا کمک به دیگران در فهم و درک مسائل دست نکشیده بود. با دیگران در خانه گروهی تشکیل داده بود، اجتماعات سیاسی راه می‌انداخت و تو کارهای سیاسی شرکت می‌کرد اما نه مثل سابق. دیگر آن جورها نبود. جلو صف نبود.
 انقلاب ۱۹۵۶ در تاریخ بولیوی یک حادثه‌ بزرگ بود. واقعن پیروزی مردم بود. اما سرنوشتش چه شد؟ هیچ. توده‌ مردم، طبقه‌ زحمتکش، دهقان‌ها، برای به دست گرفتن قدرت آمادگی نداشتند و از بابت قانون و راه و چاه حکومت کردن بر یک کشور چیزی بارشان نبود. ناچار جز این چاره‌ یی ندیدند که قدرت را بسپرند دست کسانی از خورده بورژواها که خودشان را دوست ما و موافق عقاید ما جا زده بودند.
 ما مجبور شدیم حکومت را مفت و مسلّم تقدیم کنیم خدمت یک دکتر ـ یعنی ویکتور پازاستن سورو ـ و همپالکی‌هایش.
 خوب، گاو را به هزار زحمت پوست کندیم و پوست کندیم، به دمش که رسیدیم تحویل یک مشت قالتاقش دادیم که آنها هم، از خدا خواسته، فی‌الفور یک بورژوازی نوکیسه ساختند و یک مشت نورسیده را به نان و نوا رساندند. آستین‌ها را زدند بالا و هنوز هیچی نشده؛ هنوز خون انقلابی‌ها خشک نشده، شروع کردند به برچیدن و نابودکردن انقلاب و خواندن فاتحه ‌اش و برچیدن ختمش. و روزگار ما کارگران و دهقانان از آن چه بود هم سیاه‌تر و رقّت‌بارتر شد.
 برای چه باید چنین اتفاق مسخره‌ یی بیفتد؟ برای این که همیشه خدا این فکر را تو مخ ما فرو کرده بودند که فقط کسی می‌تواند بر یک کشور حکومت کند که درس خوانده باشد، که پول داشته باشد، که دانشگاه رفته باشد. می‌بینی؟ به جای آموزش دادن مردم، آن‌ها را به شکل قازورات نگاه می‌کنند. ما آمادگی نداشتیم که خودمان قدرت را دست بگیریم، علی‌رغم این حقیقت که، بله، خود ما بودیم که انقلاب را شروع کردیم و پختیم و سر سفره آوردیم. در نتیجه، آن افراد طبقه‌ متوسط که به‌ شان اعتماد کردیم و مهارهای قدرت را تو مشت‌شان گذاشتیم، روراست در تمام زمینه ‌ها به آرمان‌های طبقه‌ زحمت‌کش خیانت کردند. مثلن گفتند معادن متعلق به مردم است و دهقان‌ها هم صاحب زمین‌هایی می‌شوند که روش عرق می‌ریزند. درست است: اصلاحات ارضی را انجام دادند و معادن را هم ملی کردند، اما کو؟ دزد حاضر و بز حاضر. تا الآنش که نه معدنچی‌ها "مالک" معادن‌ اند و نه دهقان‌ها "صاحب" زمین. دریغ از یک وجبش! تو همه کار و همه جا و همه چیز خیانت کرده ‌اند. فقط برای این که چشم‌مان کور! ندیده و نفهمیده و نسنجیده، قدرت را به دست مردمی حریص و چشم و دل گرسنه دادیم.
 از هر جا راه بیفتیم به این جا می‌رسیم که ما مردم، باید خودمان را برای به دست گرفتن قدرت آماده کنیم.
 چرا باید به چند تن انگشت شمار اجازه بدهیم که از همه‌ منابع ثروت بولیوی استفاده کنند و تا ابد همین جور عین شتر عصاری خار بخوریم و دور خودمان چرخک بزنیم بدون این که بتوانیم آینده‌ قابل قبولی برای بچه ‌هامان فراهم کنیم؟
 چرا ما باید تنها به "آرزوی چیزهای بهتر" دل‌مان را خوش کنیم، حال آن که بولیوی در اثر فداکاری‌های ما در ناز و نعمت غوطه می‌خورد؟
 به این دلایل است که من معتقدم اگر انقلابی را برای آینده تدارک می‌بینیم، شعار و مضمونش فقط و فقط باید "حکومت توده‌ها، حکومت طبقه‌ زحمتکش، حکومت کارگران و دهقانان" باشد. ما باید از پیش یقین کامل داشته باشیم خودمانیم که قدرت را به چنگ می‌آوریم و دلیل این امر هم بسیار ساده است: ما باید قدرت را قبضه کنیم، چون فقط آنهایی که می‌دانند کندن سنگ در اعماق پر از غبار و پر از رطوبت یعنی چه؛ فقط آنهایی که می‌دانند عرق ریختن برای هر یک لقمه‌ نان خالی یعنی چه؛ می‌توانند و حقش را دارند که قوانینی در خور شئون و شرافت انسانی وضع کنند، اجرای دقیق و وسواس‌آمیز آن قوانین را زیر نظر بگیرند و مراقب دلسوز سعادت و نیک‌بختی اکثریت عظیم مردم، یعنی توده‌های استثمار شده باشند.
 من تازه امروز، با تجربیاتی که از سر گذرانده‌ام و شناختی که به دست آورده ‌ام، پی می‌برم که MNR آن چیزی نبود که پدرم سراسر زندگیش را فدای به دست آوردنش کرد...
 ملی شدن معادن، فقط معنیش سپردن آن‌ها بود به دست یک مشت مالک دیگر، تا این بار آنها از نتیجه‌ رنج و زحمت ما پول پارو کنند. پس چیزی عوض نشده، و در واقع نه خانی آمده و نه خانی رفته.
 در ۱۹۴۲ و ۱۹۴۹، حکومت برای حمایت از بارن‌های قلع (=استعمار کنندگان معدن چیان قلع بولیوی) که غاصبان معادن بودند دو بار "سیگلو۲۰" را تبدیل به کشتارگاه مردم بی‌گناه کرد.
 بعد از انقلاب ۱۹۵۲ که پیروزیش به آن گرانی به دست آمد، حکومت جدید هم دوبار ـ یک بار به سال ۶۵ و بار دوم به سال ۶۷ ـ چنان کشتاری در همین "سیگلو۲۰" از ما کرد که صد رحمت به کفن دزد اولی!…
 از این گذشته، پس از به اصطلاح "ملی شدن" معادن، کار بهره ‌کشی از "کامپان ‌یه‌ روها"ی ما با همان ماشین‌آلات فرسوده‌ سابق ادامه پیدا کرد و وضع، از بد هم بدتر شد. آنها هم که غم‌شان نیست، چوبش را معدنچی‌ها می‌خورند و تاوانش را ما می‌دهیم.
 حالا بگو پس معدن‌ها را چرا ملی کردند. آنهایی که با حکومت شریک ‌اند و از توبره‌ شرکت چاق می‌شوند آدم‌های خنگی نیستند. اقتصاددان و جامعه‌شناس و قانون‌دان و همه ‌چیز دانند. یعنی می‌شود آن‌ها ندانند برای این که مردم پیشرفت کنند چه طور باید برایشان کار انجام داد؟
 ممکن است آنها ندانند چه جوری می‌شود بدون سرکوبی و کشتار مردم، گرفتاری‌هاشان را حل کرد؟ ـ البته که می‌دانند.
 چه‌طور می‌شود ندانند؟ گیرم موضوع این است که آنها مشتی افراد خودفروخته ‌اند، و اگر فساد تا مغز استخوان‌شان رسوخ کرده دلیل عمده ‌اش این است که جوشان از آخور دیگران تأمین می‌شود.
 باری، در ۱۹۴۵، مدرسه ‌ها که باز شد، جور به جور گرفتاری جلو درس خواندن من بود. یکیش این که خانه‌ ما یک آلونک فسقلی بود. بدون حیاط و بدون یورت. نه جایی داشتیم که بچه‌ ها را بریزیم توش برای خودشان بازی کنند، نه کسی را داشتیم که بگذاریم‌شان پیش او. ناچار راه افتادم رفتم پیش مدیر مدرسه باهاش صحبت کردم، وقتی دید آن جور مشتاق ادامه‌ درس ‌ام به ‌ام اجازه داد که خواهر کوچولوهایم را هم با خودم بیارم به مدرسه. مدرسه صبح و بعدازظهر بود، و من چاره‌ یی جز این نداشتم که همه چیز را با هم قاتی کنم: خانه و مدرسه را. خواهر کوچکه را بغل می‌کردم و آن یکی دیگر به دست و دامن‌ ام آویزان می‌شد. مارینا بطری شیر و پستانک بچه و خرت و خورت دیگر را می آورد و خواهر کوچولوی دیگرم دفتر و دستک درس و مشقم را، و این شکلی ـ آتا و اوتا، بلند و کوتاه ـ راه می ‌افتادیم طرف مدرسه.
 یک سبد کوچک داشتیم که موقع درس بچه را می‌گذاشتیم توش و هروقت عرّش بلند می شد شیشه‌ شیرش را می‌دادیم دهن ‌اش. خواهرهای دیگرم هم تو کلاس پرسه می‌زدند و از این نیمکت می‌رفتند به آن نیمکت. مجبور بودم تنگ درس و مشق را همان جا تو مدرسه خُرد کنم، چون که تو خانه فرصت سر خاراندن برایم باقی نمی‌ماند.
 می‌بایست غذا بپزم، رفت و روب کنم، به وصله پینه‌ لباس‌ها و بشور و بمال اطوکشی هم برسم و هوای بچه‌ها را هم داشته باشم. یک دستم به این کار بود یک دستم به آن کار، یک چشمم به اجاق و دیگ بود یک چشمم به بچه‌ها. خدا می‌داند چه قدر دلم می‌خواست بازی کنم، و مثل هر دختر بچه‌ دیگری چقدر دلم لک می‌زد که ساعتی برای خودم بگردم و بچرخم!
 دوسالی به این وضع گذشت، تا بالاخره معلم‌مان از دست بچه‌ ها که مدام سروصدا می‌کردند و گاهی امان همه را می‌بریدند جان به سر شد و قدغن کرد که دیگر آن‌ها را با خود به مدرسه نیارم. پول خدمتکار که چه عرض کنم، دستمزد پدرم حتا به مخارج خوراک و لباس خانواده هم نمی‌رسید. مثلن خود من همیشه تو خانه پا برهنه راه می‌رفتم و کفشم را فقط برای مدرسه رفتن پا می‌کردم. هوای پولاکایو را هم که گفتم: زمهریر! مدام پشت دست‌هایم از زور سرما ترکیده بود و از دست و پایم خون می‌آمد. لُپ‌ها و لب‌هایم هم ترک می‌خورد، و ترکیدگی لپ‌هایم همیشه خونی بود. لباس کافی نداشتیم که از پس سرما برآییم.
 بیچاره معلم‌مان که تقصیری نداشت. ناچار شدم بچه‌ها را مدرسه نبرم. در اتاق را قفل می‌کردم و بچه‌ها مجبور بودند بیرون بمانند. چون خانه پنجره نداشت، چهار تا دیوار بود و یک سقف و یک در، که وقتی می‌بستیش مثل گور تاریک می‌شد. اگر بچه‌ها را می‌گذاشتم آن تو و در را به روی‌شان می‌بستم از ترس زهره ترک می‌شدند. جای دیگر هم نبود بگذارمشان. آخر آن جا که ما می‌نشستیم غیر از خودمان فقط یک مرد زندگی می‌کرد که او هم سرش به کار و بدبختی خودش بود. پدرم به ‌ام گفت بهتر است دور مدرسه را قلم بگیرم و از خیرش بگذرم.
 تا آن موقع تو کار خواندن پیشرفت کرده بودم و اگر می‌خواستم می‌توانستم پیش خودم چیز بخوانم و چیزهای دیگر یاد بگیرم، اما گوش به حرفش ندادم، رفتم مدرسه و دنبال درس خواندن را گرفتم تا این که اتفاق وحشتناکی برامان پیش آمد. یک روز در نبود من، خواهر کوچکه‌ ام خاکه کاربید(1)ی را که تو سطل آشغال بود خورد و مسموم شد. پس مانده‌ غذایی را ریخته بودند تو سطل زباله، روی خاکه کاربیدها، و خواهر کوچکه‌ ام از زور گرسنگی آن‌ها را از سطل در آورده خورده بود. عفونت روده‌ وحشتناکی کرد و مرد. همه‌ اش سه سالش بود. مرگش را تقصیر خودم می‌دانستم و بار غم دنیا به دلم بود. حتا پدرم بم گفت: "اگر تو خانه پیش بچه ‌ها مانده بودی این وضع پیش نمی‌آمد". طفلکی را از وقتی به دنیا آمد خودم زیر بال گرفته بودم و تر و خشکش کرده بودم. مرگش جگرم را سوزاند.
از آن به بعد بیش‌تر مواظب بچه‌ها بودم. وقتی هوا سرد می‌شد و چیزی نبود که بچه‌ها را باش بپوشانم لباس کهنه‌ های پدرم را می‌پیچیدم به پرو پا و شکم‌شان، بغل‌شان می‌گرفتم و سعی می‌کردم یک جوری سرشان را گرم کنم، خودم را سراپا وقف دخترها کرده بودم.
 پدرم آن قدر به این در و آن در زد، تا شرکت معدن پولاکایو خانه‌ یی به ما بدهد که حیاط کوچکی داشته باشد. چون آن جا که می‌نشستیم، دیگر واقعن برای‌مان امکان زندگی کردن نبود. و بالاخره مدیر شرکت که پدرم برایش لباس می‌دوخت دستور داد جایی برای‌مان زیر سر کردند که مجموعن یک اتاق بود و یک آشپزخانه که با راهرو کوچکی از هم جدا می‌شد. این بود که ما هم به اردوگاه معدن‌چی‌ها کوچ کردیم و راهرو، شد محل بازی و وقت گذراندن بچه‌ها»...
ـــــــــــــــــــــــــ
1ـ کاربید Carbide از ترکیب کربن و هر یک از فلزات، خصوصن کلسیم، به وجود می‌آید و از آن به عنوان سوخت در نوعی چراغ (چراغ کاربیدی) استفاده می‌شد.
 ــــــــــــــــــــــــــــ
 (بخشی از کتاب مشهور «بگذار سخن بگویم» خانم دمیتیلا باریوس دو چونگا ـ زنی از معادن بولیوی، ترجمه‌ احمد شاملو و ع. پاشایی، از انتشارات مازیار، تهران. به نقل از کتاب «جمعه»، سال اول، شماره ۳۶، صفحات ۹ تا ۲۲).