با زنجیرهایی مدفون تا ژرفای کاریزی متروک
دندان کسان و ناکسان بر گوشت
تن و استخوان را تاب می آورد
بی شکوه ای از گل میخ ها بر مچ های دست و پا.
از داغهایی نهفته تر از گنجهای گمشده بگو!
آن سکه های گداخته،
رقصان بر پیشانی و سینه و بازو،
شاباش لبخند کدام نابرادر بود بر تیغة خونین؟
برادر آن کسم که در زندان خاک،
خود را از ریشه بر می کند
تا ققنوسی شود
روئیده از آتش اشتیاقی دیر.
برادر چکاوکی کوچکم
پرگشوده به سوی تو
در آسمانی بی باران
که او را و تو را بی بال می خواست.