تو مینائی
تو خورشیدی
تو رسم عشق جاویدی
تو با شبها غریبه
وارث صبحی
تو نور چشم نسرین
و تن تبدار مینا
ندائی تو
که مشعل شد
تا برافروزد نگین صبح روشن را
صبائی تو
که چون باد صبا
در کوی
و در برزن
نسمیش جان دهد
هر نو نهالی را
تو بارانی
که روبد یا که شوید
هر چه زشتی و پلشتی را
و کویر تشنه را به گل آرد
تو روزی
روزی پر امید
مسیحی تو
رخت گلگون
و صلیبت بر دوش
بیا و جان خستگان را صفای دیگری ده
بمان جاوید
بمان خرم
که تنها یک کلامی تو
نه بیش و کم
مجاهد، مجاهد
که چون برقی درخشی در ظلام سخت دلتنگی