صدای زنگ که پیچید غصّه شد آغاز
شکسته بود به بال کبوتـری پرواز
کسی نگفت که امروز اولّ مهر است
و زنگ خسته ی دارلفنون نکرد آواز
صدای زنگ که پیچید مهربانی رفت
میان بهت خزان، رنگ آسمانی رفت
کسی نگفت چرا شاپَرَک پریشان رفت
و هفت ساله گلی با قَدی کمانی رفت
برای او چه تفاوت که اوّل پائیز
رسیده است ز ره یا بهار شور انگیز
اگر کسی نخرد دانه دانه فالش را
چگونه باغ دل او شود عبیرآمیز؟
سکوت کوچه پُر از ازدحام حسرت بود
خیال مدرسه در جان خسته اش فرسود
گرفت دسته ی فالی به دست بی رنگش
بجای مدرسه گم شد میان آهن و دود
نبود "نون و الف، نون" برای او نانی
و "آب" در نظرش بود چشم گریانی
" لباس" واژه ی بیگانه و عبوسی بود
برای او که همه عمر دیده عریانی
صدای زنگ که پیچید نسترن پژمرد
شکست قامت گل،سوسن و سمن پژمرد
بنفشه دیده فرو بست و باغ گزیان شد
وَ شوق دیدن خورشید،در چمن پژمرد
صدای زنگ که پیچید اولّ پائیز
هوای مدرسه دیگر نبود عطرآمیز
کسی نگفت:"چرا کوچه ها نمی خندند
نشد شراره ی شادی ز دیده ای لبریز !