یه شهر بی غم و درد
با مردمای دلشاد
بدون بند و زندون
خوب و صمیمی، آزاد
کهریزک و اوین رو
یکسر کوبونده بودن
گوشه به گوشه لاله
جاشون نشونده بودن
نه جوخه بود نه اعدام
دیرک دار کله پا
جرّثقالا می ساختن
خونه و برج و ویلا
تو خاوران مادرا
لاله و گل می کاشتن
آینه، گلاب و شمعدون
بر سر خاک می ذاشتن
تو مترو و رو پلها
خودکشی معنا نداشت
دیگه کسی با خودش
مشکل و دعوا نداشت
جوون، جوونی می کرد
از غصه پیر نمی شد
از زندگی هیچ کجا
هیچکسی سیر نمی شد
عشق دیگه ممنوع نبود
عاشق نمی رفت زندون
هر جا نگاه می کردی
یه لیلی بود یه مجنون
زنها موهاشون آزاد
از قید و بند رها بود
همش دروغ می گفتن
زمین لرزه کجا بود؟!
حافظ پی «نباتش»
بی تاب و بی قرار بود
همنشین غزلهاش
صوت خوش سه تار بود
معتاد البته داشتن
دروغ چرا؟! پیدا بود
از اول صبح تا شب
کتابخونه غوغا بود
کمک به همشهریها
تنها صف شلوغ بود
نهی ز منکر فقط
پرهیز از دروغ بود
تبلیغ صلح و لبخند
راه به غصه مسدود
مبادا غمگین باشی،
امر به معروفش بود
بچه ها پر هیاهو
شهر رو، رو سر می ذاشتن
هر جا نگاه می کردی
کودک کار نداشتن
کسی شرف نمی فروخت
تو کوچه و خیابون
از سر ناگزیری
واسه یه لقمه نون
با دین بی دین نداشتن
اصلا ریا نمی شد
هیچ جا به نام خدا
جنگی به پا نمی شد
شلاق، شکنجه موقوف
محکومی در کار نبود
حلق آویز یه انسان
تو پارک یا بازار نبود
آخوندی رو که دیروز
به اعدام اصرار می کرد
بسته بودن به گاری
تو مزرعه کار می کرد
سردار، سپاه نداشتن
بسیجی نایاب شده
مث برفی که یکهو
آفتاب زده، آب شده
قدیمیها می گفتن
که زیر سقف کبود
فروش عضو بدن
خاطره تلخی بود
نه اختلاس نه دزدی
کارا حساب کتاب داشت
مسئول خرج و دخلا
واسه سوال، جواب داشت
ازش سؤال می کردی
صادق و صاف و شیرین
سند می داد با مدرک
هی نمی گفت «کش» ندین
انگاری ته کشیده
بیکاری و غم و درد
هیشکی دیگه با سیلی
صورتو سرخ نمی کرد
هر که درآمدی داشت
از عرق جبین بود
شهر خدا که می گن
مطمئنم همین بود
آدما همدل با هم
هیچکسی بیکس نبود
حسرت یه دوست خوب
تو دل هیچکس نبود
***
یهو از خواب پریدم
فکر می کنم سحر بود
تاریکی داشت گم می شد
بدجوری در به در بود
غوغایی بود تو کوچه
شعارا آشنا بود
اونکه می گفت «آزادی»
انگار دلش با ما بود
یکی می گفت که باید
بریم به جنگ ظالم
کار رو باید تموم کرد
با اعتراض دائم
با خشم و کینه می گفت
یه مادر عزادار
روز حساب رسیده
عمامه دار جبار
یکی می گفت که مردم
خواب دیگه بسه، برپا
باید که بی محابا
بریم به جنگ دیوا
محل دفن فرزند
درخواست مادری پیر
هر چند شکسته از غم
اما غرّان مثل شیر
یه پیرمرد خسته
می گفت با خشم و عصیان
پولای ما کجا رفت
آخوندای بی وجدان؟
جوونی که واسه هیچ
یه عمری حبس کشیده
می گفت با شور و احساس
وقت تقاص رسیده
یه آقای معلم
می گفت با داد و فریاد
ننگ بر این تباهی
لعنت به ظلم و بیداد
دانشجویی که عمری
سرش توی کتابه
می گفت که چاره کار
قیام و انقلابه.......
تو کوچه و خیابون
صداها تکثیر می شه
شک ندارم که خوابم
به زودی تعبیر می شه