نیما نوری ـ برای بی سهم ترین معلم دنیا "فرزاد کمانگر"!

برای بی سهم ترین معلم دنیا "فرزاد کمانگر"!

نیما نوری

(نقل از سایت کردی رنسانس نیوز)

 درگیرودار مردابی ترین سرزمین مادریم ساقه‌ درختی را بریده اند که‌کنون به‌عزایش نشسته‌ایم. فرزاد کمانگر معلمی که‌چشمهایش پر بود از نگاه‌معصومانه‌ی کودکان پژمرده‌، معلمی که‌زبانش پر بود از الفبای مهربانی و دستانش پر بود از بوی گچ نم خورده‌. 

در حیرتم که ‌با کدامین اهرمن در تقابلیم، در عصری که ‌دگر انسانهایش میل به‌خوردن گوشت حیوانات هم ندارند دست به‌سوی معصومیتی دراز می کنند از جنس فرزاد.

در سکوتی که‌وجدانهای به‌اصطلاح بیدار را فرا گرفته‌است فریادی را ساکت کرده‌اند که‌بی گناهیش را داد می زد.

کدامین ذهن بر خود می قبولاند کسی که‌عصاره‌جوانیش را صرف تعلیم فقیرترین و بی امکانات ترین قشر جامعه‌می کند، قصد انفجار و در فکر کشتن دگری بوده‌است.

در هفته‌ای که‌متعلق به‌بزرگداشت معلم بود و در روزی که‌روز مادر بود شب زدگان بار دگر ثابت کردند که‌هیچ چیز برایشان با ارزشتر از اریکه‌ای قدرت نیست. زیرا که‌معلمی را به‌دار آویختن و مادرانی را به‌عزای بی گناهی فرزندانشان نشاندند. اما فرزاد کمانگر بدون هیچ اغراقی چشمان بینای خیل عظیم به‌خواب رفتگان این زمان بود که‌قصه‌اش گیراترو حماسی تر از کمانگیر افسانه‌ایست. فرزاد زنده‌است چون نامه‌هایش زنده‌اند. فرزاد زنده‌است چون شاگردانش زنده‌اند و فرزاد زنده‌است چون انسانیت زنده‌است.

 مانده‌ام که‌کدامین جلاد خونخواری یارای نگاه ‌کردن به‌چشمان منتظر شاگردان فرزاد را دارد. یا کدامین ذهن می تواند مادر فرزاد را تصور کند و سر بر بالین بگذارد و به‌راحتی به‌خواب فرو رود. به‌راستی لکه‌ای سیاهی بر دامن انسانیت افتاده‌است که ‌برای پاک کردنش می باید از کرات دیگر آب قرض گرفت.

فرزاد عزیز! کنون روی سخنم با توست، با توی که ‌با این که‌خود در معرض ناحق ترین حکم دنیا بودی از هم بندیهایت می گفتی تا صدای آنان نیز به‌بیرون تراوش کند. آنگاه که ‌هم بزم شب و شعر و شکنجه ‌گشته ‌بودی و در دیار من کرمانشاه ‌به‌بندت کشیده ‌بودند، و تو تا پیدایش آدمیت سفر کرده‌ بودی. چه‌غمگینانه ‌شبت را تفسیر می کردی. به‌راستی در آن شبها که‌تو مظلومانه‌دم از "لرنژاد" و" مسقطی" و "پرتو" بیستون می زدی کرمانشای من چرا در خواب فرو رفته‌بود؟

باور کن فرزاد کنون آهنگ"گوڵوه‌نه‌و شه‌وباخان" با آن همه‌نوای فرح بخشش برایم غمگین ترین سمفونی دنیا گشته‌است. از ذولفقار گفته‌بودی که‌کنون به‌دست ددان افتاده‌است تا بکوبند بر تن آدمیت و یادش آورند که‌به‌زور ایمان آورده‌است.

فرزاد عزیز می دانم که‌می دانستی قرن گر قرن گفتگوست بر سر این است که‌چگونه‌قوم تو را از ریشه‌بزنند، نه‌بر سر احقاق حقوق دانش آموزان پا پتیت. باشد تا دنیا اندر خیال نجات سوسمار آفریقا باشد و در کنارشان آدمیت به‌سخره‌گرفته‌شود.

چه‌دڵ انگیز از هم بندت گفته‌بودی که‌بازی بچه‌هایش را به‌نظاره‌نشسته‌بود، انگار خود فرشته‌ای بودی آنجا و این صحنه‌را می دیدی. حس معلم بودند در ما بین سلولهای بی رحم اوین به‌نقطه‌ی اوج رسیده‌بود تا دگر خود را به‌نظر نیاوری. تو یاد گرفته‌بودی که‌شمع باشی. به‌گمانم اشک در چشمان "صمد" هم جمع گشته‌آنجا که‌خود را به‌ماهی سیاهش تشبیح کرده‌بودی، و مادر پیرت را جا گذاشتی تا به‌سوی دریا سرازیر شوی. ماهی سیاه‌سپید دلی که ‌ماهی خوارش به‌نظر حقیر می آمد و راه‌هدفش در پیش می گیرد. باید بگویمت فرزاد که‌کنون ماهیهای سرخ زیادی بی تابند و در بندند و ماهی خوار پیر دیارمان بی مهابای اینکه‌در گلویش استخوانی بشکند به‌فنا می برد زنگیشان را.

تو حرفهایت را زدی و دنیا گفته‌هایت را دیدند و شنیدند. هر چند صاحبان قدرت ککشان نگزید. اما معلمم تو خوب بلد بودی درسهایت را یاد بدهی. اسم تو دگر همان فرزاد کمانگری نیست که‌در روستای پرتی در کامیاران تدریس می کرد، کنون فرزاد کمانگر معلم تمای آزاده های دنیاست که‌همه‌درسهایش را از برند. امید است خون سرخ سرد گشته‌ات دمی باشد بر کالبد بی جان این هستی از هسته‌ساقط.

آشنای شمع و شعر و شکنجه‌، دگر چشمهایت را آرام ببند که‌خواب بر چشمان بسیاری شکسته‌است. بی گناهیت چنان بر دوش زمین سنگینی می کند که‌هر آن می رود در ورطه‌ی فنایش بکشاند. چشمانت را ببند که‌دگر مجبور نیستی ددمنشی انسان را بنگری.»« ».