بگشای دل و دیده به دیدار دماوند/
وز هر چه به جز اوست دمی دیده فروبند
آراسته تا گردن، گیسوی دلاویز/
افراشته تا گردون، بالای برومند
تندیس سرافرازی، سر سوده به کیوان
سرداده سرودش را در عرش، خداوند
***
از سینه ایوانش پیداست نشابور/
چشمش نگران سوی بخارا و سمرقند
هر صبح رُخش با نفس و بوسه خورشید/
گویی که پریزادی نازد به شکرخند
هر شام سراپایش در پرتو مهتاب/
چون تازه عروسی ز خودآرایی خرسند
***
میدان شکوهش را، کس نیست همآورد/
سیمای نجیبش را، کس نیست همانند
***
چونان پدری پیر، نظر میکند از دور/
با مهر به بیمهری و کژراهی فرزند
کاین سان شده دربند بداندیش گرفتار/
نشنیده ز آیینه تاریخ پدر، پند
گوید که: گرفتار در این زندان تا کی؟/
محروم ز آزادی و آبادی تا چند؟
گوید که کسی غیر شما یار شما نیست/
سوگند به جانهای وفاداران، سوگند!
گوید که دگر باک ز ضحّاک مدارید/
دستی به درآرید و ببندید بر او بند
پیوند دل و دست شما، چاره کار است/
خود را برهانید ز هر بند به پیوند».