شب و دشت خلوت آرامی بود
خالی از سنگ و تیر خدنگ
خالی از هرچه دروغ، هرچه فریب .
من و شب و هزاران سایه
یادگاری ز سواران رحیل
بنشستیم و غریبانه صفایی کردیم
قصه ها گفتیم و نغمه ها خواندیم و
صفایی کردیم
بغض خورشیدی دیرین سر واکرد
موج بر موج، شقایق رویید .
و تو ای دوست
ای حسرت همزاد دلم
گر که روزی به گذاری شقایق دیدی
روزگار غربت پر حیرت ما یاد آور
جانفشانان و جان بخشان وطنت را
یاد آور .