جمشید پیمان:‌ نمی شود که سُرایم ز باغ لبخندت

 

شعار نیست به شعرم،
صراحت دَرد است
نمی شود کُنمَش گم به صنعت ایهام!
نمی شود که نشانم به مَطلَع غزلم
دو چشم مست تو را
جای وحشت اعدام!

نمی شود که سُرایم ز باغ لبخندت
بجای قحطی جاری به سینه ی کارون،
بجای تشنگی مانده بر لب هامون!
نرفته ای تو ز یادم،
نمی رَوی هرگز،
ردیف شعر من امّا
در این شبانه ی شوم
نه جام سرخ لبانت،نه شهد آغوشَت؛
غرور زخمی شهر است و
دیده ی پر خون!

بجای همهمه ی کوچه می شود آیا
خیال و خواب تو را
در غزل کنم جاری؟
نگو؛
"در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفینه ای غزل است" «از حافظ»
همیشه با منی ای نازنین محبوم
همیشه خاطرم از عطر شانلَت سرشار
ولی در این زمانه ی بی پیر زشت بی هنجار
رفیق یکدله و همزبان و همراهم
صدای شورش شهر است و بانگ بیداری!