نمی شود که سُرایم ز باغ لبخندت
بجای قحطی جاری به سینه ی کارون،
بجای تشنگی مانده بر لب هامون!
نرفته ای تو ز یادم،
نمی رَوی هرگز،
ردیف شعر من امّا
در این شبانه ی شوم
نه جام سرخ لبانت،نه شهد آغوشَت؛
غرور زخمی شهر است و
دیده ی پر خون!
بجای همهمه ی کوچه می شود آیا
خیال و خواب تو را
در غزل کنم جاری؟
نگو؛
"در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفینه ای غزل است" «از حافظ»
همیشه با منی ای نازنین محبوم
همیشه خاطرم از عطر شانلَت سرشار
ولی در این زمانه ی بی پیر زشت بی هنجار
رفیق یکدله و همزبان و همراهم
صدای شورش شهر است و بانگ بیداری!