بعد از مدتی که دیدم پول را نفرستاد، رفتم تبریز، آنچه کردم پول وصول نشد. به مُسامحه و مَماطله میگذرانید. آخرش به انکار کشید. 
 خداوندا چه بکنم، به کی درد دل خود را اظهار نمایم؛ با امامجمعه که نمیشود طرف شد؛ عدلیه و مَحکمه و حاکمی که به او اظهار و تظلّم کنم، نیست.
 دوستی داشتم رفتم نزد او، مطلب را به او گفته از او استمداد خواستم. گفت: میروی در فلان مکان و سه مرتبه به آواز بلند میگویی: "ای امیرکبیر، ای اتابک اعظم، به فریاد من برس. 
 من گفتم: این امری است محال. امیرکبیر در تهران و من در تبریز. "دست من کوتاه و خرما بر نَخیل (=درخت خرما)"، وانگهی طرف شدن من غریب، باکسی که امروز رئیس این شهر است، خارج از عقل است. 
دوست من گفت: "من آنچه شرط بلاغ است با تو میگویم"، جز این راه، راهی برای وصول طلب خود نداری. 
 لاعلاج و ناچار روزی به آن محل رفته، دیدم تَلی در آنجا واقع است و شخص آجیلفروشی طَبَق آجیل خود را آنجا گذارده و خود محض رفع خستگی آنجا خوابیده است. 
 چون او را در خواب پنداشته سه مرتبه به آواز بلند گفتم: "ای امیرکبیر، ای اتابک اعظم، به فریاد من برس و طلب مرا از این آقا ... وصول کن". 
 اسم آقای مدیون (=بدهکار) را هم بردم. 
... دو سهنفری آنجا جمع شدند. محض اینکه کسی بر حال من مطلع نشود و نگوید این سید دیوانه است، برخاسته به منزل خویش مراجعت نمودم.
 بعد از مدتی، یعنی بهقدری که چاپار تبریز برود به تهران و مراجعت کند، یک روز، آقا (=شخص بدهکار) فرستاد عقب من. 
 رفتم نزد او، به التماس و اصرار گفت: "نصف پول تو را نقد میدهم و نصف دیگر را شش ماه دیگر میدهم". 
 گفتم: من حرفی ندارم ولی من نمیتوانم شش ماه در تبریز بمانم باید بروم تهران. 
گفت: حواله تاجر میدهم به فُرجه (=مهلت) ششماهه، که در تهران بپردازند. 
 قبول کرده نصف پول را نقد و نصف دیگر را حواله تهران گرفته، بهطرف تهران حرکت کردم. 
 روزی در کوچهای از کوچههای تهران گردش میکردم، کوکبه (=سواران جلودار) امیر نمودار شد. محض تماشای امیر گوشهای ایستاده. امیر اتابک رسید. سلامی کردم. جواب شنیدم. فرمود: آقا سید احمد شما هستید؟ عرض کردم: بلی!
 فرمود: چرا راضی شدی که نصف پول را شش ماه دیگر بگیری؟ میبایست تمام را نقد بگیری. 
گفتم: من از این پول مأیوس بودم. 
 فرمود: بعدازآن که مرا به فریادرسی طلب کردی و صدا زدی البته به فریادت میرسیدم، دیگر یأس و حرمان (=ناامیدی) چه بوده"؟
 خیلی تعجّب کردم و اظهار تشکّر و دعاگویی نمودم. 
 فرمود: تعجّب و تشکّری ندارد. تکلیف من دادرسی و رسیدگی به عرایض و اعانت (=یاریکردن) مظلومین است. من به تکلیف خود عمل نمودم، بر کسی منّتی ندارم.
 باری، حال و تفصیل خود را به یکی از دوستان خویش، که اسمش میر هاشم آقا بود، گفتم. 
جواب داد: در آنوقتی که فریاد کردی "ای امیر، به فریاد من برس" و مقصود خود را گفتی، کسی آنجا بود یا نه؟ 
 گفتم: یک نفر طَبق* دار آجیلفروش بود. در آنجا خوابیده بود. 
گفت: همان آجیلفروش، خُفیه نویس و راپورت نویس امیر بوده و حال بیچارگی تو را اطلاع داده است به امیر. این است معنی راپورت نویسی...»
 («تاریخ بیداری ایرانیان»، ناظم الاسلام کرمانی، جلد دوم، انتشارات امیرکبیر، ۱۳۷۱، ص۴۵۱).
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* طَبَق: ظرف چوبی گرد و مسطّح