من با دهانی از خون فریاد می زنم:
اینجا!
که در هر خیابانش جنایت روان است
و جمعیت اش فوران نگاه های بی رنگ است
با پیراهن هایی پر از نقش های بی تفاوتی
یک نفر که تن نداده به عریانی وقاحت
با زبانی از لکنت و خشم
و میکوبد خاطرههایش را بر شقیقههای شقاوت
در ثانیهها و دقیقههای عجول.
پرسهزن شهرها و خیابانها و کوچهها
خسته نمیشوم از جستجوی برادر گمشدهام
اینجا دلم پر است از تنهایی.
و آوارهتر از ابر ملولم
در بیحالی آفتاب پائیزی
چشمم لبریز حسرت است و زهر
و دستم،
دستم را نگاه کنید!
پر از خواهش است و لرزههای کهولت.
های بنگرید!
بر این برگهها با کلمات سیاه
بر این تصاویر خونین
بر صدای سنگسار شده این زن
و گلوی جوانی با گردن بندی کبود
که میرقصد بر دار
بخوانید رعشههای مرا!
ببینید التهاب مرا!
بشنوید مردم خطابه درد مرا!
در این غروب که مثل دل من تنگ است
در پایان این روز
که گریه کردهام برای همه آنان که بیصدا مردهاند
برای من بایستید!
مرا به خانهتان راه دهید!
و بازکنید دریچهای بر روی مهربانیهای غبارگرفته
من برادر آنکسم که نپذیرفته است بمیرد
در خاکدانی پر از عقرب نفرت و فراموشی
من پناهندهام به تمامیت انسان
با یقین اینکه در شما نیز
خورشید ذرهای از خود را کاشته است.
استکهلم ـ اول مهر۹۷