«بهار» در زندان رضاشاه

 «بهار» در زندان رضاشاه

محمدتقی بهار (ملک الشّعرا)، شاعر و ادیب و نویسنده معروف معاصر ایران، در ۲۰ آذر ۱۲۶۵شمسی در مشهد زاده شد و در دوّم اردیبهشت ۱۳۳۰ شمسی (۲۲آوریل ۱۹۵۱) در تهران درگذشت.
 «بهار» درباره زندگیش در دوره رضاشاه در مقدمه کتاب «تاریخ مختصر احزاب سیاسی» می‌ نویسد: ‌«از ۱۳۰۵ تا ۱۳۲۰، نه ‌خود را به‌ مرکز قدرت نزدیک ساختم و نه در‌صدد نزدیکی به آن منبع فُیوضات بودم. بدین جرم و شاید به جرائم دیگر دو‌بار حبسم کردند و ماهها در زندان به‌ سر بردم و سالی تمام در تبعید اصفهان گذراندم. برای کمک به معشیت خانواده ‌ام و تدارک وسیله شش فرزندم راهی به دست نیاوردم، زیرا آزادی عمل نداشتم. ‌ناچار خواستم دیوان شعرم را، که خریداران بسیاری در ایران و هندوستان و فرنگ داشت، به چاپ برسانم. این کار را کردم… یکی از اهل کرم جوانمرد‌ی کرد و قیمت کاغذ و چاپ آن ‌را به‌ عهده گرفت. کتاب من تا ۲۰۸صفحه به طبع رسید. ناگاه از مَصدر جلال به شهربانی امر شد که آن را تحت بازرسی و سانسور قرار دهند. از این سبب آن اوراق بالتّمام ضبط شد… و آن اوراق و مجموعه کاغذهای چهار ورق و نیمی خریداری شده، در مطبعه مجلس و در شهربانی ضایع و نفله شد».
***
 ملک الشعرا در سال ۱۳۰۸ شمسی، به مدت یک‌سال در زندان مجرّد در تهران زندانی شد.
 در روز ۲۹‌اسفند ۱۳۱۱ نیز بار دیگر به ‌زندان افتاد تا شاید بتوانند او را وادار کنند که به‌ همکاری با دستگاه خودکامه رضا‌شاه تن دهد. این دوره زندان او پنج‌ ماه به طول انجامید.
 غزل زیر از غزلهای مشهور ملک الشعرای بهار است که در بهار سال ۱۳۱۲ در زندان شهربانی تهران سرود: چند بیت از آن غزل:
 «من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید/
 قفسم برده به باغی و مرا شاد کنید یاد این مرغ گرفتار کنید ای مرغان/
 چون تماشای گل و لاله و شمشادکنید
هرکه دارد ز شما مرغ اسیری به قفس/
 برده در باغ و به یاد منش آزاد کنید
آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک/
 فکر ویران شدن خانه صیاد کنید شمع اگر کشته شد از باد مدارید عجب/
 یاد پروانه هستی شده برباد کنید
جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه/  ای بزرگان وطن، بهر خدا داد کنید!
گر شد از جور شما خانه موری ویران/
 خانه خویش محل است که آباد کنید
کنج ویرانه زندان شد اگر سهم «بهار»/  شکر آزادی و آن گنج خدا‌داد کنید.
 «بهار» پس از گذراندن این دوره زندان در سیاهچالهای رضاشاه، به مدت یک سال به اصفهان تبعید شد.
 بهار در زندان شهربانی تهران، به‌ جز غزل بالا، اشعار دیگری نیز سرود. شعر «چهار پاره» «شباهنگ» از آن شمار است:
 «بر‌شو ای رایت (=پرچم) روز از در شرق/
 بشکف ای غنچه صبح از بر کوه دهر را تاج زر آویز به فرق/
 کامدم زین شب مُظلم (=تاریک) به ستوه
 ***
ای شب جان شکَر (=جان ستان) عمرگداز/
 ای ز جور تو به هر دل اثری
ظلم کوته کندت دست دراز/
 هر شبی را بود از پی سحری
 ***
من و دژخیم خیانت کردار/
 بگذرانیم جهان گذران
خفته او مست و من اینک بیدار/
 بر وی از دیده نفرت نگران
 ***
ای دریغا که جوانی بگذشت/
 بهر آبادی این مُلک خراب
 همچو دهقان که برَد آب ز دشت/
 تا گل و سبزه دماند ز سراب
 ***
روزگاری که شما آزادان/
 باز جویید ز دزدان کیفر
دزدزادان و ستمگرزادان/
 غرق ننگند و شما، نام آور
 ***
ای جوانان غیور فردا/
 پر دل و با شرف و زیرک سار
پاک سازید ز گرگان دَغا (=دغل و نابکار)/
 حرم پاک وطن را یکبار
 ***
تو هم ای پور دل آزرده من/
 اندر آن روز به یاد آر این درس
پای نه پیش و به تن پوش کفن/
 سر غوغا شو و از مرگ مترس
 ***
پسر من! تو به روز کیفر/
 ریشه عاطفه از دل برکن
از سر کیفر دزدان مگذر/
 تا پشیمان نشوی همچون من
 ***
ای شباهنگ! از آن شاخ بلند/
 شو یک امشب ز وفا یار بهار
گر بخواهی که شوم من خرسند/
 یک دم از گفتن "حق" دست مدار
 ***
هان چه گوید بشنو، مرغ (=پرنده) ز دور/
 می دهد پاسخ من: "حق، حق، حق!
 آخر از همّت مردان غیور/
 شود آباد، وطن، حق، حق، حق"!
***


«کارنامه زندان»


«صفت زندان نمره یک»

 «تنگ و تاریک و سهمناک و قعیر (=گود)/
 در و دیوارها سیاه چو قیر
کلبه ها (=سلولها) بی دریچه و روزن/
 تنگ و تاریک چون دل دشمن
روز و شب هم در آن سیاه مَغاک(=گودال)/
 آب پاشند تا شود نمناک
نیست بین مَبال (=مستراح) و محبس در/
 در مبالند حبسیان یکسر (=تمامی)
 گر تو را حَشر ساس و کیک، هواست/
(=اگر تو آرزوی دیدن اجتماع ساس و کیک را داری)
 شو (=برو) بدان جا که شهرشان آنجاست...
 ***
 آن که آزاده است و با مسلک/
 دخمه اوست حبس نمره یَک/
نه مَه و هفته بلکه سال به سال/
 جای دارد در آن سیاه مَبال
حالشان بدتر است ز اهل قُبور/
 زان که جان می‌کَنند زنده به گور
همه عشّاق مرگ و مرگ از ناز/
 نکند روی خود بدیشان باز
دوزخی را که گفته‌ اند، آنجاست/
 خاصه زین پس که موسم گرماست
باید آنجا به صبر پردازد/
 تا خدا، خود، وسیلتی سازد
یا بیاید از آن به مرگ، فَرَج/
 یا رهایش کنند کور و فلج
یا ز پای افتد و شود بیمار/
 مایه دردسر شود ناچار
ببرندش به سوی مارستان (=بیمارستان)/
 زیردست علیم (=علیم الدوله) و همدستان
هر که نزد علیم گشت مقیم/
 به کجا می‌رود؟ خداست علیم (=آگاه)»(۱).
 ***
 «صفت زندان نمره دو»
«دخمه ترسناکی» که ملک الشعرای بهار برای بار دوم در آن زندانی شده بود.
 «... پس ره "نمره دو" پیمودم/
 زان که خود راه را بلد بودم
ایستادم به پیش آن درگاه/
 چه دری، لا اله الاّ الله!
دخمه‌ یی تنگ و سو به سوی و نمور/
 و اندر آن دخمه چند زنده به گور
هر یکی در کُریچه (=کومه،خانه کوچک)‌ یی دلتنگ/
 بسته بر رویشان دری چون سنگ
داشت دهلیزی و بر آن دهلیز /
 بود بسته دری ز آهن نیز
به درون رفتم از همان در، من/
 که بُدم رفته بار دیگر، من
کلبه عهد پیش را دیدم/
 خوردم آنجا نهار و خوابیدم
ظاهراً، تازه، همتّی کردند/
 وان قفس را مَرمّتی کردند
پاک و بی ‌گرد و آب و جارو بود/
 مبرَز(=مستراح)ش نیز پاک و بی‌بو بود/
هان و هان تا مگر نپنداری/
 که اتاقیست خوب و گچکاری
عرض و طولش چو تنگنای عدم/
 سه قدم طول بود و در دو قدم
بهتر از زنده در چنین مَرقَد (=گور)/
 آن که مرده است و خفته زیر لَحَد
 ... این همه[زندانی] در یکی کُریچه تنگ/
 گفتنش نیز هست مایه ننگ
با بشر هیچ کس نکرده چنین/
 حَیَوان نیز نیست در خور این
بود اندر زمانه‌ های قدیم/
 گاهگاهی چنین عذاب اَلیم (=دردناک)
لیک در دوره تمدن و دین/
 با بشر کس نکرده است چنین
تازه این جایگاه اَحرار (=زندانیان سیاسی)است/
 وای از آنجا که جای اشرار است»(۲).
ـــــــــــــــــــــــــــ
منابع:
۱ ـ دیوان اشعار ملک الشعرا بهار،به کوشش مهرداد بهار، جلد دوم، چاپ چهارم، انتشارات توس، ۱۳۶۸، صفحه ۸۴۱.
۲ ـ همان، ص۸۴۰.