زد ستم برد ونیامد خبری یار کجاست
دل ببردند و نشد فاش که دلدار کجاست
بر در و درگه «حافظ» بنَهَم سر ز نیاز
مدَدَم در غزل ،!اُستاد گهربار کجاست
مست از هست قَدَح نیست شدند از بَر دید
دیده در شوق دگربارهٔ دیدار کجاست
نیست گفتیم ؛ نگیرید عَدَم ، خام سَریست
نیستی هست اگر، هستی اسرار کجاست
نیستی رفت ولی نیست ندانید که نیست
نیستی قصد اگر، مقصد اَدوار کجاست
هست هستی به بَر ، حیرت که نبینم رخ یار
بین همسایه و من مانع و دیوار کجاست
پای عقل است به گل ، بال و پَرَم ریخت ز دل
چون کنم وصل طلب !؟ طاقت این کار کجاست
آه ! ای خاک زمین ! چاک شو بنُمای ز درد
خامُش آن شمع وفا ، خفتهٔ بیدار کجاست
یا خُروش از دل و جان سر بده آوای زمین
سرّ پوشانده ستَم ، «موسی» سَردار کجاست
جُفت چشمم به رَه ای هاتف کاشف چه خبر
بر دَرَم گوش صَبا !«اشرف» سالار کجاست
جسم هر کُشته در این رقص دَم و ساز سلاح
خاک و آرامگه هر یَل ایثار کجاست
هُدهُد آن مرغ سُلیمان رسد و راه کشد
دُخت «یوتاب» به خون شُسته ز پیکار کجاست
یا که دستان سر شاخی شکَنَد قفل سکوت
سر دهد نغمه زنان گرد جلودار کجاست
یا سری بَر کشد از بَطن زمین سَنجابی
غمخوران را دهد آواز که غم خوار کجاست
تا دَرین هست مَنَم ز هستی و هر زنده در اوست
نَکشم دست طلب پس حق و حق یار کجاست