جمشید پیمان: خود به خود دَرد نروید به لبت جای سلام

 

خود به خود دَرد نروید به لبت جای سلام

تا به دریا نزنی دل، نشود آبی رنگ
خود به خود هیچ دلی آبی نیست
بیخودی نیست اگر
به نگاهی دل خود باخته ای
و شبی، روزی، جائی
موج جوشنده ی عشق
کرده ویران دل آبادت را
و در این عرصه تو را
گشته توفان جنون پیشاهنگ.

خود به خود سبز نمی یابی باغ
و نسیم سحری،
بی دلیلی نشود همسفر گیسوی بید
مرغ خوشخوان سحر خیز؛ خروس
به تصادف
خبر از رویش خورشید ندارد با خویش.
به تصادف
ندرخشد به نگاهت شبنم
و بنفشه ندمد بر لب جو
و به لب،خنده نیارد گل سرخ
نکند باور داری
خود به خود لاله به دل دارد داغ.

خود به خود راه نشانت ندهد شانه به سر
و به سیمرغ نمی یابی راه
این میان، دل به مترسک نسپار
باغبان می خواهد باغ
کار شب پاست نگهبانی دشت
ورنه، هر روز شَوی شاهد تیغ،
ورنه، یک روز خبر دار شوی
که نه از دشت نشان است و نه از باغ،اثـر.

خود به خود دَرد نروید به لبت جای سلام
خود به خود شاعر شوریده ی شهر
جای چشمان غزل خوان، نکند وصف کلاش
خود به خود پچ پچ جا مانده به پستوی سکوت
نشود خشم و نریزد به رگ کوچه؛ قیام!