من اگر میتوانستم و ایکاش میتوانستم... روزی یا اگر شده لحظه ای حتی از جایگاه مؤذن و فراز گلدسته مسجدی آنجا با سادگی واژه ها یا زمزمه خاموش صدا، آدمهای بی کینه و حسد را به محبت به خود بخوانم، هم اکنون نیز دلخواسته بی رودربایستی و صمیمی میگویم که تجیر سنگ آجین محاط بر روح و جان را اگر بشکافند و حجم حجیم سایه های گسترده تیره بر دیده اگر پس برود، پردیس مینیاتوری سبز شده در خاک عقیم غربت دور نیز بی محابا، عزم ناباور دستان ستبر استوار نسل پیرانه سر، میانسال و برنایی را به تماشا خواهد گذاشت که در فراز بلوغ آرمانی، اوج فضیلت انسانی و باور بی تزلزل قلبی با اتکاء به راهبرانشان از حنیف تا مسعود و مریم، اینک در”پردیس اشرفی“، شهر چراغانی را شعله پیشآهنگ جوشش و فروزنده کانونهای شورشی نموده اند تا میهن نورباران فردا هرچه زودتر محقق گردد. دریغ اما که اینهمه را نه در بیان و نه در اینچنین نوشته ای میشود تصویر کرد که اصلا نه ترسیم یا تعریف شدنیست. ثبت سرگذشت شگفت رستن ”پردیس اشرفی“ آنهم در عصر هولناک غولان غریب ناهنجار، تنها از عهده تاریخ جهان برمیآید. دلخواسته اما میتوان مثل ”اشرفیان“ بر آن خاک بوسه زد و سجده نمود تا روزی که آخرسر لمس گوشه ای از حقیقت نهفته در آن نه فقط هموطنان بلکه شاید همگان را نیز از وسعت خواست و تبلور اراده انسانی مجاهدان به بهت و حیرت وادارد.