غزل در نگاهت، لبانت سرود
به تو ای فروزان به جانم، درود
بجز با تو بودن، تو ای جان پناه
به دل هرگزم آرزوئی نبود
به شب های غربت،خموش و پریش
غم از سینه ام یاد تو می زدود
ستایتده ی تو نه تنها منم
خدا هم تو را در کلامش ستود
تو اینجا و جانم پُـر از روشنی
و بی تو جهانم سراسر کبود
پریشانم و دل ندارد قرار
گسسته به جانم همه تار و پود
من و خانه ای سر به سر غم زده
و یادت که بر حسرتم می فزود
من و انتظار و دلی پر امید
که پایان رسد دوریت، دیر و زود
چو پَر می گشائی در اندیشه ام
شوم فارغ از هر چه گفت و شنود!