«پدرم دوستی داشت به نام حاج حیدرخان، معروف به آبدارباشی. مردی بود نسبتاً چاق و کوتاه قامت، که در چهره اش اثری از زیبایی دیده نمی شد. سرش طاس بود و تنها چند تار، مانند گیاههای هرزه پژمرده یی که در بیابان بی آب و علف روییده باشد، از اطراف آن سبز شده، کلّه گنبدی شکلش را زینت داده بود. مثل این که خداوند وقتی کسی را از لطف ظاهری محروم می کند از راهی دیگر وی را هدیه یی می بخشد که در عدلش تردید راه نیابد. چنان که این مرد هم که حسن صورت نداشت سیرتی بس نیکو در نهادش بود که مردم اهل ذوق همواره به دورش گرد می آمدند. مردی بود خوش خلق و مهربان و شوخ بذله گو، که هفته یی چند شب مجلس بزمش خالی از ساز و می و معشوق نبود.
یک روز عصر که پدرم به منزل آمد گفت امشب با جمعی از دوستان منزل آبدارباشی مهمان هستیم و از قراری که وعده داده است یکی از استادان معروف موسیقی هم آنجا خواهد بود. اگر می خواهی تو را هم با خود ببرم که سازش را بشنوی. یکی از آلات موسیقی را می زند که تا کنون ندیده ای. گفتم آن ساز چیست؟ گفت: بعد خواهی دید، صدایی مطلوب و دلنشین دارد.
مجلس اُنس
با کمال اشتیاق به دنبال پدر به راه افتادم. به خانه آبدارباشی رسیدیم. در زدیم و از یکی دو پلّه پا به حیاط نهادیم. صدای صحبت و خنده میهمانان بلند بود. قدم در اتاق نهادیم و نشستیم.
حضّار همه از دوستان پدرم بودند و اغلب آنها را می شناختم. مجلس اُنس بسیار خوبی بود ولی سازی شنیده نمی شد. میزبان که میهمانان را در انتظار نوازنده بی تاب دید با پذیرایی و شوخی و بذله گویی سر آنها را گرم کرد.
پاسی از شب گذشت و در زدند. چون دیگر کسی منتظر کسی نبود، معلوم شد آن که همه در انتظارش هستند، رسیده است. آری خودش بود. مردی از در وارد شد بلندقامت، سفیدچهره، پهن شانه، خوش اندام و با این که برف پیری بر موهایش نشسته، به خوبی نشان می داد که ورزشکار بوده است. دست فرزندش را که پسری سیزده ساله بود، گرفته از در واردشد و سلام کرد.
میزبان و میهمانان مَقدمش را بسی گرامی داشتند و در صدر مجلس جای دادند. چیزی که تصوّر نمی شد این آدم اهل ساز و موسیقی باشد. چه تا آن وقت هر چه اهل موسیقی دیده بودم ضعیف اندام و خوش تعارف و مجلس آرا بودند در صورتی که این شخص خوش هیکل و متکبّر و بی اعتنا به نظر می رسید.
پس از خوردن چای به پسرش گفت: درست را بخوان ببینم یاد گرفته ای؟ فرزندش گره دستمالی که دستش بود بازکرد و چند صفحه کاغذ و مداد و کتاب درآورد و مشغول نوشتن شد. حضّار به هم می نگریستند که اینجا مکتب نیست! ولی کسی را یارای اعتراض نبود، تنها با گوشه چشم به صاحبخانه اشاره می کردند.
درس و مشق آقازاده مدتی طول کشید. آبدارباشی که مرد تجربه دیده یی بود و می دانست که با هر کس چگونه باید صحبت کند، آغاز سخن کرد و از موسیقی و ساز تعریفها نمود و قصه ها گفت. سپس آقا معلّم را چنین معرّفی کرد: بزرگترین استاد زمانه، "سَماع حضور"، که امشب بر ما منّت گذارده مجلس را به قدوم خود مفتخر فرموده اند".
من تازه از کلمه "سماع حضور" فهمیدم که این شخص همان موسیقی دان معروفیست که بنا بود امشب ما را از هنر خود مستفیض کند.
استاد سر خود را به تشکّر حرکت داد و گفت: "آری یک زمانی کار می کردم و ساز می زدم، حالا مدتیست شوق و ذوق از بین رفته کمتر مضراب به دست می گیرم ولی ماشاءالله پسرم بسیار با استعداد است و چندی است به او تعلیم ساز می دهم، اگر اینجا چشم کسی تنگ نباشد و نظرش نزند، برایتان خواهد نواخت. امّا چون به این فکر نبودم فراموش کردم که ساز خود را همراه بیاورم.
میزبان به عجله برخاست و گفت اگر اجازه بفرمایید بفرستم سازتان را بیاورند. گفت بدنیست، مستخدمتان را صداکنید. بعد نشانی داد و رفتند سازش را آوردند و یک کیسه پارچه یی که سازی در آن بود، جلوی استاد گذاردند.
سماع حضور ساز را بیرون آورد و جلوی خود گذارد. جعبه یی بود ذوزنقه شکل که سیمهای زیاد رویش کشیده بودند. معلوم شد سنتور است. از زیر سیمها دو مضراب چوبی بیرون کشید و به دست گرفت و چند ضربه به سیمها نواخت. سپس کلیدی هم درآورد و به کوک کردن مشغول شد. کوک مدتی به طول انجامید و همه را کوک کرد و مشتاق نمود. بعد ساز را جلوی پسرش گذارد و گفت: حبیب جان بزن.
آبدارباشی برای این که خوش خدمتی کند صداکرد چند گل آتش آوردند و دانه اسپند را روی آن پاشید و دود را دور سر آقازاده گردانید و گفت: خداوند از چشم بد دورش بدارد.
این حرکت دوستانه بسیار مطبوع طبع "سماع حضور" واقع شد و پسرش نواختن را شروع کرد. من تا کنون این ساز را نشنیده بودم ولی به خوبی تشخیص می دادم که نوازنده، مبتدیست و هنوز خوب نمی زند. ولی که جرأت تکذیب داشت.
حبیب کوچک چند دقیقه ساز زد و مضراب را کنار گذارد. صدای اَحسن و آفرین از همه برخاست که واقعاً از پدری مانند "سماع حضور" باید این چنین فرزندی نیز به وجودآید. استاد هم سر را به علامت رضایت حرکت می داد ولی مثل این که هیچ خیال نداشت حضّار را از نوای ساز خود بهره مند کند. باز چشمهای مشتاقان متوجه میزبان شد و او را به سخن آورد. صاحبخانه روی خود را به استاد کرد و گفت: این آقایان که امشب در این مجلس حضور دارند همه مردمی اهل ذوق هستند و کمال اشتیاق را به شنیدن سنتور خودتان دارند. امیدوارم که آنها را بی نصیب نگذارید.
استاد مضرابها را به دست گرفت و ضربه یی به سیمها نواخت و گفت: همان طور که گفتم دیگر ذوق و شوقی باقی نمانده است. مدتیست کار نمی کنم فقط گاهی اشتیاقی پیدا می شود برای خودم می نوازم زیرا مردم هنرپسند بسیار کمیابند و صنعت موسیقی به دست کسانی افتاده که مطرب صفتند و من خوش ندارم نزد جماعت ساز بزنم، حالا دیگر نوبت فرزندم است.
آبدارباشی که رگ احساس اشخاص را زود به دست می آورد، زود از اتاق بیرون رفت و یک ضرب کوچک خاتم با خود آورد و نزد یکی از مهمانان که به نواختن تمتک آشنا بود، گذارد. تا چشم استاد به ضرب افتاد، گفت: چه ضرب خوش ترکیبی است، بدهید ببینم. ضرب دست به دست گشت و نزدیک استاد رسید. "سماع حضور" با دقّت تمام تنبک را نگریست و کف دستی روی پوست زد و چند تَلنگر نواخت و گفت بسیار خوش صداست. کمتر اتّفاق می افتد که ضربهای خاتم خوب بخواند ولی این تمبک از روی اصول صحیح ساخته شده به همین جهت درست صدا می دهد.
آبدارباشی گفت: کار شیراز است که چند سال پیش تهیه کرده ام، اگر مورد پسند است، تقدیم شود.
سماع حضور گفت: متشکرم. من هم یک ضرب کوچک دارم که پسرم می زند. راستی فراموش کردم بگویم که فرزندم در گرفتن ضرب هم مهارت یافته است. بعد شرحی داد که هرکس بخواهد در موسیقی پیشرفت کند باید از طفولیّت با تمبک آشنا شود چنان که من هم مدتی پای ساز استادم ضرب می گرفتم. خداوند رحمتش کند، هنرمندی بی نظیری بود، دیگر دست زمانه چنین نوازنده یی را نمی پروراند.
آبدارباشی گفت: من این افتخار را دارم که از سنتور استادتان نصیب برده ام. او هنرمند بزرگی بود. راستی که اسم با مسمّایی داشت و مایه سرور مجلس بزرگان بود.
ذکر کلمه سرور، موجب انبساط خاطر سماع حضور شد به یاد استادش افتاد. سر به جَیب (=گریبان) تفکّر فروبرد و سکوت کرد. بعد مثل کسی که از گذشته یی دور یاد می کند، گفت: آری، استاد من، محمدصادق خان سرورالمُلک بود که او را "رئیس" می گفتند زیرا در میان نوازندگان دربار ناصرالدین شاه همه او را به استادی و ریاست قبول داشتند.
آبدارباشی که موقع را مناسب دید، گفت: برای شادی روح آن مرحوم که استادی مانند شما پرورانده است، امشب ما را از نَعَمات (=نعمتها) زیبای سنتور خود بهره مند کنید.
سماع حضور مثل کسی که حالت جذبه یی یافته باشد، بی تأمّل، حوله یی روی سنتور کشید و مضرابها را به دست گرفت و شروع به نواختن کرد. هنوز چند مضراب بیشتر نزده بود ک به پسرش اشاره کرد ضرب را بردارد و با او همراهی کند. حبیب کوچک تمبک را به بغل گرفت و نرم نرمک با انگشتان ظریف خود بنواخت.
دیگر صدایی جز ضربات مضراب استاد و پشتیبانی ضرب شنیده نمی شد. گویی نفسها در سینه ها حبس و همه چشمها به دستهای استاد خیره شد. مضرابها با سرعت به سیمها می خورد و به قدری زیردست استاد، مرتّب و شمرده و متوالی بود که جز خطی که بر تارهای سنتور عمود بود، چیزی در هوا دیده نمی شد.
استاد گاهی ضربی می زد و گاهی نغمات آوازی می نواخت. شاید بیش از نیم ساعت ساززد که همه را فریفته و مجذوب ساخت.
کجا بودند نوازندگان امروزی سنتور که ببینند استادی و مهارت چیست؟ من کجا می توانم شرح سازی را که از "سماع حضور" شنیدم وصف کنم! فقط یک جمله می نویسم و بس: سالهای بعد وقتی حبیب کوچک بزرگ شد و "حبیب سماعی" نام یافت، سنتورش اثری از ساز استاد را داشت.
***
این بود اولین خاطره یی که از سنتور "سماع حضور" به یاد داشتم. چند سال بعد هم زندگانی را بدرود گفت. دیگر نه او را دیدم نه پسرش را تا وقتی که سالها بعد با "حبیب سماعی" دوست و آشناشدم و از ساز او بهره ها بردم...».
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* «سرگذشت موسیقی ایران»، روح الله خالقی، سه جلد در یک مجلّد، انتشارات ماهور، تهران، 1395).