رضا پچراک‌: چونکه خورشید از کمین شب گذشت

 

 

 جاوید باد خاطره قهرمانان آزادیستان میهنم که در سی خرداد سال شصت دودمان اندیشه و ساختار ارتجاع را در مسیر نابودی تاریخی آن قرار دادند

چونکه خورشید از کمین شب گذشت

خیمه زد ایل سحر در کوه ودشت

شد خروشان رود خلق بیشمار

لاله سر زد از نفسهای بهار

باور بر زندگی شد شعله ور

بیژن از چاه سیاه آمد بدر

در بروی شور وشادی باز شد

در قفای شب سحر آغاز شد

ریشه تاریکی اما خفته ماند

راز نظم دیو و دد ناگفته ماند

شد برون از حیله دیو بدگهر

تا بزاید اهرمن دیوی دگر

آری آن مخلوق شوم اهرمن

سربرید از خود که برهاند بدن

همچو افعی در دل خرمن خزید

باد شومی بود و با نرمی وزید

چون سرابی خالی از امواج آب

خستگی در سر فریب از آفتاب

آتش مردار را آن تیره سر

زد بجان و جسم و مغز چوب تر

فتنه پنهان شد بدور از چشم خلق

زیر نام دین پوشاندش بدلق

خنده کرد و لب گزید و صبر کرد

در درون خلق نبش قبر کرد

خصم خورشید ار بخواهد ابر را

خوش تواند پیشه سازد صبر را

آفتابی بود و مردم محو عشق

بی خبر از درس صرف و نحوعشق

تا نیارد بر کجا روشن شود

چون گیاهی تازه در گلشن شود

کی گمان بودی که زاید بذر نور

حنظلی سمی که بزداید شعور

رهگذر را سایه میسازد براه

تا برآرد میوه آن سمی گیاه

آنکه هم بشناسدش از برگ و ساق

باز هم تردیدش آرد اختناق

ریشه چون پنهان و بر باشد براه

باغبان هم میفتد در اشتباه

آمد آنک پیچ در پیچ و نهان

کینه در دل تا بمغز استخوان

خلق شاد از جنبش و طغیان خود

زاده را بگرفته در دامان خود

بی خبر از آنکه افعی در خزش

گردباد خانمانکن در وزش

بر مثل کشتی چو در ساحل نشست

بادبانش ناخدا در هم شکست

گفت مردم مقصد دیرینه خوش

شد سخن بر هیاتی بوزینه خوش

بانگ عیسی آمدست و روح حق

آنچنان سر زد که وارون شد ورق

شب نهادان فرصت خود یافتند

تور دام فتنه خود بافتند

هر که شد بیدار زآن بانگ بلا

یا که هر بیدار زد بانگ هلا

شب تبارانش بمیخی کوفتند

بذر نیکی از زمینها روفتند

کینه بیرون شد ز اعماق قرون

اهرمن آمد ز گور شب برون

روز شادیها شب بیداد شد

تا که اهریمن ز بند آزاد شد

نبش گور مردگان در زندگان

جهل و تاریکی فزاید نی جزآن

ناخدا کوبید سرها را بسنگ

اژدها شد مار و بلعیدی خدنگ

مار چون هر گوشه ای بسیار شد

کرم در لای و لجن هم مار شد

کشتگه چون لانه شد بر مار وموش

برزگر چون در نیفتد در خروش

یا که باید ترک سازد خانه را

یا بکوبد از پی آن کاشانه را

دل نهد بر نیست یا بر هست خویش

خاک را وارون کند با دست خویش

یا بنیش مار در افتد زپا

یا بکوبد خفیه گاه مار را

ناخدا چون کژخدا پندار شد

باید اندر دفع او در کار شد

هر که با او از مدارا دم زند

تیشه اندر ریشه عالم زند

لاجرم تاریخ چون بالنده است

از بهار و زندگی آکنده است

آفتابی واقعی بود آفتاب

گر چه خطی هم شد از آن بازتاب

روزگار تیره ذهنانی چنان

لعنتی در خویش دارد جاودان

هر چه ویران کرد و زندان کرد و کشت

کوفت بر سندان عبث آن دیو مشت

عاقبت ققنوس از آتش بزاد

از افق سر بر کشید و پرگشاد

موج چون در دامن دریا فتاد

باید آنک بادبان را برگشاد

گر دکل را دست نامردم شکست

باز باید بستنش خلقی بدست

مرد و زنهایی تبار از نوبهار

زندگی باور به آیین بیشمار

مردمی سرشار از عشق آفتاب

شعله هایی سرکش از پندار ناب

باور آنان خردورزی و کار

بیهراس از نعره دژخیم و دار

آتشی در ذهنشان اندر لهیب

آتش سوزنده جهل و فریب

سنگ کوبانی که با پتک گران

میتراشند آفتابی جاودان

گرچه شب چندی مسلط شد ولی

سوزدش از بن فروزان مشعلی

میرود شب تا که در چنگال روز

آب گردد همچو برفی در تموز

میرسد آنروز یاران دیر نیست

نیست شامی کز پی اش شبگیر نیست

بادبان را میگشاییم آنزمان

پرچم انسان فراز بادبان

مینویسیمش بخط عشق ناب

زنده و پاینده بادا انقلاب