ز انسان بود دریایی، جوان و پیر در میدان
ز یکسو بانگ آزادی، ز یکسو نعره شیطان
فضای جنگ و خون بود و شب وسرکوبی و زندان
بجولان بود اهریمن، بدار و دشنه در ایران
بنام دین و دینداری، فراز نیزه اش قرآن
دروغ و وحشت و نفرت، بدون مرز و بی پایان
نه در تاریخ میدیدی، چنان دیو پلیدی را
چنان خونخواره ضحاکی، چنان دیو سپیدی را
جبین بر پای اهریمن، غلام زرخریدی را
بخواب خود نمیدید اهرمن آنسان مریدی را
سراپا جهل و ناپاکی، سراپا نفرت از انسان
روان بیمار و حیوان خو، بزیر خرقه ای پنهان
بسان تیغ در چشمش، تکامل بود و بیداری
سقوط خویش میدید از زوال تیره پنداری
گریز از سرنوشت خود، ندید او جز بخونخواری
بجز در نفی پوییدن، جهان را مرده انگاری
گمان میکرد میماند، بتخت خویشتن آسان
اگر انسان فرو افتد، بزیر چکمه حیوان
ولی موجی فراز آمد که از خوابش فراتر بود
نوید گندم و گل بود و نفی دار و خنجر بود
بچشم خویش میدید او درین میدان محقر بود
چنان گرگی نفس میزد که مرگش در برابر بود
وطن هنگامه خون گشت و پاکوبی کفتاران
که میبردند از شیطان، بحفظ سلطه اش فرمان
ولی آن موج تاریخی، پیامش سخت روشن بود
که نظم و باور شیطان، براه جان سپردن بود
زمان خیزش و تغییر بنیادین میهن بود
زمان رویش گندم، ز قلب سرخ آهن بود
هنوز آن موج خردادی، خروشان است و پاکوبان
هنوز آن خون میجوشد، چه در مسلخ چه در میدان