شفیعی کدکنی:
طفلی به نام "شادی" دیری است گمشده،
با چشمهای روشن براق
با گیسوی بلند به بالای آرزو
هر کس از او نشانی دارد،
ما را کُند خبر
این هم نشان ما:
یک سو خلیج فارس
سوی دگر خزر!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جمشید پیمان:
آن طفل گم شده در خانه ی تو است
بیهوده جای دگر جست و جو مکن
دزدیده اند طفل تو را، گم نگشته است
با دزد هم نشین شده ای، های و هو مکن
با همّتی برون فکن این دزد خانگی
هر دَم به سینه خنجر غم را فرو مکن!
بر غربت غریب دلی گریه کرده ای؟
ای ابر اگر که دل به کویری سپرده ای
راهی چرا به سینه ی تنگش نبرده ای
باریده ای به پیکر تبدار خسته ای؟
آبی زدی به چهره ی از غم فسرده ای ؟
ای مرغ شب تو شَروه ی ما را شنیده ای؟
یا هق هق شبانه ی ما را شمرده ای؟
بر غربت غریب دلی گریه کرده ای؟
یا لحظه ای برای کسی غصّه خورده ای؟
جاری شدند در تنت ای شب شهاب ها
ای دل تباه سرد، تکانی نخورده ای!
بر سردر سرای سکوت ات نوشته ای:
"باید شویم مطمئن اینجا که مرده ای!"
تُندَر نبود آن که فرو شد به گوش شهر
از هم گسست پشتی و بشکست گرده ای.