دریغا مهرپادی بی بها گوهر بخاک افتاد
وزین سرو تناور شاخه ای دیگر بخاک افتاد
گلی دیگر ز نسل نوبهاران، نور پنداران
درین رزم میان لاله و خنجر بخاک افتاد
پرستوئی که ایمانش به پایان زمستان بود
در اوج زندگی، بالندگی، پرپر بخاک افتاد
سرم سنگین شد از بغضی ز جنس دود و خاکستر
تو گوئی آفتاب از پهنه خاور بخاک افتاد
صدای زهرخند اهرمن تا بیکران پیچید
که میدید از تن خورشید آن اخگر بخاک افتاد
بفصل خیزش پایانی انسان به محو دیو
وطن کیشی کمان باور، مرام اختر بخاک افتاد
بنام خلق و آزادی ولی هرگز نخواهد مرد
اگر گردی به غربت لیک در سنگر بخاک افتاد
دریغا مهرپادی بی بها گوهر بخاک افتاد
وزین سرو تناور شاخه ای دیگر بخاک افتاد