جمشید پیمان: آی بانوی بلندآوازه ام؛ ایران!

آی بانوی بلندآوازه ام؛ ایران!

نیست با من غیر یادت
در غریب آباد دوزخ کیش
ای چراغ روشن خاموش من
در توس، در شیراز
ای گلستان دلم
در یوش، در تبریز!
ای نگاه بی شکیبم،
ای زبان بسته ام
در توس پُر تشویش

می نشینم
رو به روی شعله ی روییده در چشمان بی تابم
جنگ ها دارد خیالم
با شب پیچیده در شولای بیداری.
گفت و گوها می کنم با اشک خود
از حسرت ستّار
از وضوی کسروی در خون
ـ با هزاران دشنه در چشمش ـ
از امید زخمی کوچک
در سکوت هق هق گیلان
از غرور پیکر مشروطه ی ویران
روی موج دست های بی رمق
جاری!

گم به صفرستان غربت
در حصاری مانده ام  
دیواره اش از هیچ
همنشین یک هیاهوی سراسر پوچ
این هوای سخت و سنگین
این سلام و صحبت پوشالی بی روح
بار من افزون وُ خُلقم
تنگ می سازد!

ای نجیب پر شرار قلّه ی البرز
ای دنای آسمان سای غرورت
یاد گار شوکت سیمرغ،
آی بانوی بلند آوازه ام؛ ایران
من،
نمی مانم در این تنهایی بی مرز
هم‌نفَس با سی هزار عاشق
ـ رقصشان با نام تو بر دار
جانشان از عشق تو سرشار ـ
‌هم‌نوا با صد هزار اشرف
در میان جنگل شوریده ی مرداد
در غروب ساکت شهریور بی تاب
در دل پر آتش افسرده ی بهمن
در بهار سر کشیده از دل خرداد
غیر نامت
در دلم،جانم، به چشمانم
هر چه، هر جا،
رنگ می بازد!