شکوه ها میکنی ای دوست بکن، حق داری
هان! مبادا به ملامت دلکم آزاری
دلت از آتش بیداد، دماوند خموش
دیگران را چو خودت از چه نمی پنداری؟
خطّه ی خواهشت از ساده دلی رنگین کن
تا خرامد به خیالت،خوش و خندان یاری
آنهمه خشم که فریاد به میدان ها شد
آتهمه خون به خیابان که شد از ما جاری
پیش چشمت همگی کرده ی باطل آید؟
اینهمه شیفته جان را ز وفا نشماری؟
بهر تفریح نرفت ابنهمه سر بر سر دار
تیرباران نشدند اینهمه از بیکاری
"کرونا" بُرد پرستار و پزشکان، بسیار
می شناسی چه بود معنی جانایثاری؟
گر همه ساحلی و اهل سلامت باشند
پس چرا در غزلت،قافیه "توفان" داری؟
نیست کار همگان سایه نشینی اینجا
نیست رسم همگان پرسه زنی، بیعاری!
ننگ بر شاعر و بر دفتر اشعارش باد
نکند زینهمه بیداد اگر بیزاری!
ننگ بر شعر فروشان دهان آلوده
شهره در شهر به بد خویی و بدکرداری!