خائن به شعر
تف کرده ای به شعر
تف کرده ای به آفتاب
و هرچه که نیکی بود.
حتی به قلب خودت!
که می تپید زمانی به دوستی،
بی شک.
خنجر بدست گرفتی
و می زنی
بر واژه های خویش
بر آنچه می ستودی و نیکو بود
بر قلب و مغز عاطفه هایی که خوب بود
من حیرتم گرفته است!!
به چشمهای شهیدان چگونه می نگری!
آنجا به دستهای بسته
آنجا به پشت سر
چگونه می نگری؟
من گریه ام گرفته ازین جور، این جفا
آخربه سوی کجاها؟
روانه ای؟
من گریه ام گرفته ازین کشتن شرف
در خویشتن
من گریه ام گرفته ازین حس دشمنی
با دوستان سالهای دراز
با خیل جانفدایان،
با عشق پیشتاز
وقتی که می شنوم آنچه گفته ای
ایمان می آورم به این که
ابلیس واقعی ست
و لجن واقعی ست
اینسان که می کشد
یک قلب را که گرم بود زمانی
و اژدهایی از آن می سازد
می پرسم از تو آیا
بپرس ازخویشتن تو هم
اشکی به چشمهای تومانده ست آیا؟
حسی
شرمی
عاری
اینسان که پشت کرده ای به هر چه که نیکو بود
و نیکو هست
و تیغ به دست گرفتی
برتو،
من از نگاه شهیدان میترسم
من از نگاه سی هزار به داران
من از نگاه واژگان خودت
به تو
در روز بازپسین می ترسم
من از نگاه آن امیر می ترسم
تو از نگاه زندگان کنونی
این بدترین تصور است
ای بهت
ای بدترین تصور
***